یاد حیرت یک لحظه

آن لحظه ملکوتی وهم آور را یادم هست
تو مقابل دیدگان من ایستاده ای
به مدیدی ات یک تئاتر کوتاه
و چه نبوغ ناب و زیبایی می خواهد که
در افسردگی کابوس وار ثانیه ها
در ازدحام پر استرس یک رویا
در یک خیابان شلوغ
دستی مرا از آن ور خیابان
با یک نغمه معشوقانه صدا بکند
و رویای یک کرانه ی عاشقانه را به تجسم ام بدهد
 
حالا سال ها گذشته و 
یک روز طوفانی یاغی با گردبادهای اش
بر من نازل شد
و رویاهای مرا با خود برد
و من لطافت نغمه ی صدای مهربان تو را
و تجسم های سماوی را فراموش کرده ام
در خاموشی ترس از شکنجه
وقتی که اسیری
و در لرزش مردمک یک چشم
چند ثانیه قبل از گریستن
 
روزهای ساکت من را
خاکستری کردند
بدون خدا ، بدون پیامبر
بدون اشک
بدون عشق
بدون زندگی

ولی با خدایی ات نغمه ی لطیف تو
دوباره بیداری اتی رنگی
بر روزهای خاکستری ام بارید
و دوباره تو در مقابل من خواهی بود
به بلندای زمان این ثانیه که حالا گذشت
مثل یک نبوغ ناب و زیبا
و ضربان قلب من
به وجد جنگ آمده است
و من برای تو
دوباره به جان می آیم
 
و خدا خواهد بود و پیامبر
و اشک
و عشق
و زندگی

الکساندر پوشکین
مترجم : کوروش ضیغمی

نظرات 2 + ارسال نظر
بتول شنبه 6 تیر 1394 ساعت 10:47

امن ترین جای قلبم

لبریز از اوست

و شیرین ترین نفسهایم

چشم به راه آمدنش است

" از بد حادثه "

طلوع خورشید هم

بوی آمدنش می دهد

پای خود را برهنه می کنم

تا در ساحل گیسویش قدم بزنم.

خوشبختیم
هر شب
بعد از شب بخیر
همدیگر را می بوسیم
خودمان را در آغوشِ هم به خواب می زنیم
به کسی که دوستش داشتیم
فکر می کنیم
و تا صبح باور می کنیم
خوشبختیم

سمانه سوادی

ممنونم از شما دوست عزیز
با مهر
احمد

بتول شنبه 6 تیر 1394 ساعت 10:45

بسیار زیبا
ولی با خدایی ات نغمه ی لطیف تو
دوباره بیداری اتی رنگی
بر روزهای خاکستری ام بارید
و دوباره تو در مقابل من خواهی بود
به بلندای زمان این ثانیه که حالا گذشت
مثل یک نبوغ ناب و زیبا
و ضربان قلب من
به وجد جنگ آمده است
و من برای تو
دوباره به جان می آیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.