وه چه بیگناه گذشتی

وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی

رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی ؟

روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان باده جامی و مدامی

همه شوری و نشاطی ، همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی ، همه نازی و خرامی

آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری
بامداد منی ای وای که روشنگر شامی

خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی

محمدرضا شفیعی کدکنی

نظرات 1 + ارسال نظر
بتول شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 03:40

گفتمش سیب

چه سیبی؟

سیب سرخی که روان است

به یک آب

و دل من پی او

خسته و بی تاب

*

گفتمش ماه

چه ماهی

که نتابیده به شب های من و دل

دل من باز کشد آه

*

گفتمش نور

چه نوری؟

که ندارد خبر از ظلمت تاریک شب من

که ندارد خبر از این دل پر تاب و تب من

گفتمش جام

چه جامی؟

پر آتش پر حسرت

چه دلم سوخت از این آتش و حسرت

*

گفتمش شعر

چه شعری؟

که ندارد خبر از این تن تبدار

که نگوید به من از لحظه ی دیدار

*

گفتمش عشق

چه عشقی؟

نزند سر به شب من

نگذارد لب خود را به لب من

*

گفتمش راز

چه رازی؟

همه آگاه از این راز

همه گفتند به خنده

ای عجب راز

شرمگین شد دل من باز


فریبا شش بلوکی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.