کتاب رسالت تو را

تو
آمدی
و بی آنکه بدانی
خدا
با تو
برای من
یک بغل شعر نگفته فرستاد
حالا
بنشین و تماشا کن
چگونه
آیه
آیه
کتاب رسالت تو را
خواهم سرود
پیامبر از همه جا بی خبر من

افشین یداللهی

نظرات 1 + ارسال نظر
بتول شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 03:55

هر شب

وقتی که آخرین عابر هم

از کوچه پس کوچه های شهر

به خانه می خزد

و آخرین چراغ هم خاموش می شود

یاد تو

زیر پوست تنم

جوانه می زند

و خاطرت مرا

سر سبز می کند

چنان بی تاب می شوم

که دلم

برای لحظه ای دیدار

بی صبر و بی قرار

گوش کن

تیک تاک ساعت

آمدن و رفتن ثانیه ها را خبر می دهد

چه بی درنگ می آیند

و چه پر شتاب می روند

می آیند

تا آهسته آهسته مرا از تو دور تر سازند

و می روند

تا ذره ذره

گرمی این آتش افتاده به جانم را

با خود ببرند

چه خیال باطلی

چه سعی بیهوده ای

از این همه کوشش بی حاصل

چرا خسته نمی شوند؟

یادت همیشه سبز


شش بلوکی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.