افسون چشمانم

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی ، دل چون آهنی دارم
نمی دانی نمی دانی ، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم ، باده ی مرد افکنی دارم

چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی ترسی نمی ترسی ، که بنویسند نامت را
به سنگ تیره ی گوری ، شب غمناک خاموشی

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و  این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
که سر تا پا بسوز خواهشی  بیمار می سوزی
دروغ است این اگر ، پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی ؟

فروغ فرخزاد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.