هرگز با او از عشق سخن نگفتم

هرگز با او از عشق سخن نگفتم
هرگز با او از مرگ نگفتم
تنها طعم کور و لال تماس
میان ما می‌دوید
وقتی درکشیده به خویش
کنار هم دراز می‌کشیدیم
باید دزدیده به درونش نگاه می‌کردم
و می‌دیدم در مرکز خویش
چه لباسی به تن کرده‌است
وقتی با لب‌های باز خوابیده‌بود
دزدیده تماشایش کردم
چه دیدم ، چه دیدم
به گمان شما ؟
خیال می‌کردم شاخه‌ها را می‌بینم
خیال می‌کردم پرنده‌ای را خواهم یافت
خانه‌ای را تصور می‌کردم
کنار دریاچه‌ای بزرگ و خاموش
آن‌جا اما
بر پیشخوان شیشه‌ای
نگاه زوجی را دیدم
که جوراب‌های ابریشمی می‌فروختند
خدای من
برایش آن جوراب‌های ساق‌بلند را می‌خرم
برایش می‌خرم
چه نمایان می‌شود اما
بر پیشخوان شیشه‌ای روحی کوچک ؟
چیزی خواهد بود آیا
که نتوان لمسش کرد ؟
حتی با یک انگشت
یک رویا ؟

زبیگنیف هربرت
ترجمه : محسن عمادی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.