مرا فقط تا غروب آفتاب تسلی دهید

مرا فقط تا غروب آفتاب تسلی دهید
من تا پایان سال این عمر را ادامه می‌دهم
کلیدهای یخ بسته‌ی خانه را در آفتاب می‌گذارم
انبوه جراحت‌ها را سراسیمه در میان برگ‌ها
گم می‌کنم می‌گویم :
آنان نیک بودند که حدس آفتاب داشتند
و کندوی اندک زنبوران را شکستند تا شاید
این انبوه جراحت‌ها التیام پذیرد
گمراهی ابر بود که باران شد
حدیث تنهایی ما بود
که همسایه را از خانه‌ روانه‌ی درختان
سیب کرد
اگر چه هنگام که در پایان سال
به خانه آمد سبدها از سیب تهی بود
فقط لبخندی ریاکارانه بر لب داشت
تا این غروب و بر زلف‌های ما سایه انداخت
ابر آمد و بر زلف‌های ما سایه انداخت
باران بهاری فقط بر این سه گلدان شمعدانی
که در بالکن خانه مانده بود بارید
یاران و ما باور نداشتیم باران بهاری است
دشنه‌ها از نیام بیرون آوردیم
به گلدان‌های شمعدانی خیره شدیم
دشنه‌ها بر قلب خویش فرو کردیم
نمی‌دانم
چرا سال تمام نمی‌شد

احمدرضا احمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.