حدیث جوانی

اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام


با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر بگریبان کشیده ام


چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده ام


من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام


از جام عافیت می نابی نخورده ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام


موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده ام


ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده ام


گر می گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

رهی معیری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.