بی مهررخت روزمرانورنمانده است

بی مهررخت روزمرانورنمانده است
وزعمرمراجزشب دیجورنمانده است

هنگام وداع توزبس گریه که کردم
دورازرخ توچشم مرانورنمانده است

می رفت خیال توزچشم من ومی گفت
هیهات ازاین گوشه که معمورنمانده است

وصل تواجل را ،زسرم دورهمی داشت
ازدولت هجرتوکنون دورنمانده است

نزدیک شدآن دم که رقیب توبگوید
دورازرخت این خسته ی رنجورنمانده است

صبراست مراچاره ی هجران تولیکن
چون صبرتوان کردکه مقدورنمانده است

درهجرتوگرچشم مراآب روان است
گوخون جگرریزکه معذورنمانده است

حافظ زغم ازگریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را ،داعیه ی سورنمانده است

حافظ

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.