گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

ز آمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یک دم برآمد کامدم من یا شدم

نه ، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش قدم در نِه ، اگر با دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن دیده می بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم

خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم

عطار نیشابوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.