تو نیامدی

صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تونیامدی

گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی

شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی

آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی

مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من

شمس لنگرودی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.