دیداری در فلق

تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
ترا ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی
دیدار درفلق
وقتی ستارگان سحرگاهی
بر ساقه ی سپیده تکان می خورد
و سحر ماه، نخل جوان را
در خلسه ی بلوغ می آشفت
وقتی که روح محتشم خرما
در طاره ی شکفته کبکاب
و چاشتبند کهنه ی چوپان
آواز بال فاخته را می شنفت
وقتی که فاخته پر می گشود
از آبخور سوی خرمن
از کوره راه شیری مشرق
با کرّه ی تکاور نو زینم
ای غرق در لباس گلباف روستا!
مشتاق و شروه خوانان
سوی درخت تومی راندم
من
دیدار در فلق
اکنون چه می کنی ؟
ای بانوی قشنگ من
از خود قشنگتر
با من
ای جاده ی دراز شبی را هرگز
با پای تن نیامده تا صبح و بیوه ی من
آن کودک نزاده ی ما
که نطفه در فلق شیر گونه در سپیده گرفت
اکنون، کجاست ؟
با بادبادک سبک خوابهای تو
ایا سوی ستاره سحری
پر، وا نکرده است؟
آن لادن لطیف
که روی نیمکت مدرسه
به رمز می نهادی
تا گفتگو بکنی
مرموز
از دوردست عاطفه، با آرزوی من
اکنون کجاست ؟
ایا میان برگ کتابت پژمرده است ؟
یا در طراوت گلدان سرخ قلبت شاداب، مانده است ؟

منوچهر آتشی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.