چه شود به چهره زرد من ، نظری برای خدا کنی

چه شود به چهره زرد من ، نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من ، بیکی نظاره دوا کنی

تو شهی وکشور جان تورا ، تو مهی و ملک جهان تورا
زره کرم چه زیان تو را که نظر بحال گدا کنی

زتو گر تفقد و گر ستم ، بود این عنایت و آن کرم
همه از تو خوش بود ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی

تو کمان کشیده ودر کمین ، زنی ار به تیرم ومن غمین
همه غمم بود از همین ، که خدا نکرده خطا کنی

همه جا کشی می لاله گون ، زایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون ، بدل شکسته ما کنی

تو که هاتف از درش این زمان ، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته زکوی آن ، زچه رو بسوی قفا کنی

هاتف اصفهانی

جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا

جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا
غمناک چه می‌خواهی ما را تو چنین بادا
 
بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی
شادش چو نمی‌خواهی غمگین‌تر ازین بادا
 
هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد
چون سایه‌ات افتاده بر روی زمین بادا
 
با مدعی از یاری گاهی نظری داری
لطف تو به او باری چون هست همین بادا
 
جز کلبه‌ی من جائی از رخش فرو نایی
یا خانه‌ی من جایت یا خانه‌ی زین بادا
 
گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم
در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا
 
پیش از همه کس افتاد در دام غمت هاتف
امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا

هاتف اصفهانی

بوده است یار بی من اگر دوش با رقیب

بوده است یار بی من اگر دوش با رقیب
یا من به قتل می‌رسم امروز یا رقیب

شکر خدا که مرد به ناکامی و ندید
مرگ مرا که می‌طلبد از خدا رقیب

با یار شرح درد جدائی چسان دهم
چون یک نفس نمی‌شود از وی جدا رقیب

هم آشناست با تو و هم محرم ای دریغ
ظلم است با سگ تو بود آشنا رقیب

در عاشقی هزار غم و درد هست و نیست
دردی از این بتر که بود یار با رقیب

با هاتف آنچه کرده که او داند و خدا
بیند جزای جمله به روز جزا رقیب

هاتف اصفهانی

شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش

شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش
کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش

دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این
اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش

خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش

بود در بازی عشق بتان ، جان باختن ، بردن
میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش

به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره
خوشا رندان که در میخانه‌ها دارند کاری خوش

دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف
که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش

هاتف اصفهانی

دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش

دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش
او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش

گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش
گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش

گفت آن بت پیمان‌گسل جستم ازو چون حال دل
خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش

ناصح که می‌زد لاف عقل از حسن لیلی وش بتان
یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش

ز افسانه وارستگی رستم ز شرم مدعی
افسانه‌ای گفتم وزان افسانه افسون کردمش

از اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراسته
موزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمش

هاتف ز هر کس حال دل جستم چو او محزون شدم
ور حال دل گفتم به او چون خویش محزون کردمش

هاتف اصفهانی

به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم

من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم

منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم

چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم

به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم

ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم

شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم

هاتف اصفهانی

مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب

مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب
به خاکم گو میا فردا ، به بالینم بیا امشب

مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا
نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب

ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا
بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب

شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی
کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب

شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما
به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب

چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد
گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب

ندارم طاقت هجران چو شب‌های دگر هاتف
چه یار از من شود دور و چه جان از تن جدا امشب

هاتف اصفهانی

شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می

شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می
عجب مدار که سرها شکسته بر سر می

ستم به ساغر می‌شد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من می فروش ساغر می

غذای روح بود بوی می‌خوشا رندی
که روح پرورد از بوی روح پرور می

نداشت بهره‌ای آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر می

نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می

نماند از شب تاریک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور می

چه دید هاتف می کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می

هاتف اصفهانی

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت

در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل می‌کشدم باز به آن جلوه قامت

عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت

دامن ز کفم می‌کشی و می‌روی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت

امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت

ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو می‌کندم باز ملامت

هاتف اصفهانی

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله خود در فغان آرم تو را

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

خامشی از قصه عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

هاتف اصفهانی

صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی

صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی
که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی

به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم
<به دل داغ فراق لاله‌رویی سرو بالایی

به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد
به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی

به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور
ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی

به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل
جنونی از خدا می‌خواهم و دامان صحرایی

به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید
به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی

هاتف اصفهانی

گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو

گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو
مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو

خوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دل
گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو

چون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو من
پس با که خواهد ساختن ناسازگاری همچو تو

چون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدل
کش خار خاری در دل است از گلعذاری همچو تو

رفتی و غم‌ها در دلم خوش آنکه باز آیی و من
گویم غم دل یک به یک با غمگساری همچو تو

از یار بگسل ای رقیب آخر زمانی تا به کی
باشد گلی مانند او پهلوی خاری همچو تو

هاتف ز عشقت می‌سزد هر لحظه گر بالد به خود
جز او که دارد در جهان زیبانگاری همچو تو

هاتف اصفهانی

هر شبم ناله زاری است که گفتن نتوان

هر شبم ناله زاری است که گفتن نتوان
زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان

بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا
روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان

تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب
در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان

چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی
آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان

چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست
باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان

هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار
داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان

هاتف اصفهانی

به یک نظاره چون داخل شدی

به یک نظاره چون داخل شدی ، در بزم میخواران
گرفتی جان ز مستان و ، ربودی دل ز هشیاران

چه حاصل از وفاداری من ، کان بی‌وفا دارد
وفا با بی‌وفایان ، بی‌وفائی با وفاداران

تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن
سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران

به جان و دل تو را هر سو ، خریداری بود چون من
به سیم و زر اگر بوده ، است یوسف را خریداران

هاتف اصفهانی

کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی

کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی
این گلستان بی‌خس و خاشاک بودی کاشکی

یار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظر
دیده او چون دل من پاک بودی کاشکی

قصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیم
یار در عاشق کشی بی‌باک بودی کاشکی

تا به دامانش رسد دستم به امداد نسیم
جسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکی

سینه‌ام از تیر دلدوز تو چون دارد نشان
گردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکی

غنچه‌سان هاتف دلم از عشق چون صد پاره است
سینه‌ام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی

هاتف اصفهانی

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند
در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند

آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند

من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند

به وفای تو ، من دلشده جان خواهم داد
بی‌وفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند

هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت
قصهٔ جور تو با او به جهان خواهد ماند

هاتف اصفهانی

تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود

تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود
غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود

آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان
تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود

گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک
آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود

رمضان میکده را بست خدا داند و بس
تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود

پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود

هاتف این‌گونه که دارد هوس مغبچگان
بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود

هاتف اصفهانی

غم عشق نکویان

غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل

دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل

میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل

نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که می‌رقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل

در اول عشق مشکل‌تر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل

به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل

ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایت‌هاست باقی بر در و دیوار آن منزل

هاتف اصفهانی

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم

آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم

بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم

از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی
آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم

یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم

هاتف اصفهانی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی

می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی

ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی می‌کنی

ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی

هاتف اصفهانی