صبح آفرینش

در این سن و سال اما
فقط می توانم دستت را
که هنوز بوی سیب می دهد بگیرم
و بازگردانمت به صبح آفرینش
از پروردگار بخواهم
به جای خاک و گل
و دنده ی گمشده من
این بار قلم مو به دست بگیرد
و تو را به شکل آب بکشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوان هایت
و مرا
به شکل یک ماهی خونگرم
که بی تو بودنش مصادف
با هلاکت بی برو برگرد

عباس صفاری

پشیمانم کن

پشیمانم کن
از خواب و خیالاتی که دربست
در طواف تو نبوده‌اند

پشیمانم کن
از تمام عطرهایی
که بوی گریبان تو را نمی‌داده‌اند

شبیه تو را
هیچ شهری و خیابانی
به خود ندیده است

بیا و پشیمانم کن
از تماشای چهره هایی
که در ازدحام خیابان ها
اندکی شباهتی به تو داشته اند

عباس صفاری

چگونه دلم تنگ نشود

چگونه دلم تنگ نشود
برای شبی که پر ستاره تر
خانه ای که خلوت تر
تویی که زیباتر
منی که دیوانه تر
و بستری که کوچکتر بود

عباس صفاری

نگو کسی به فکرت نیست

نگو کسی به فکرت نیست
و دنیا نامت را از یاد برده است
شاید دنیا
تویی و من
و نام ما مهم نیست در جریده ی عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لبی جاری شوی
تا ابدیت خواهد رفت

عباس صفاری

جای خالی تو

اگر می‌دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه 
منهای شیرین‌زبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بی‌پروا را
آن‌قدر چشم‌انتظار نمی‌گذاشتی

عباس صفاری

حضور با شکوهت

حضور با شکوهت مبارکم باد
با تو این روزها
آنقدر بی تعارف شده ام
که می توانم صادقانه بگویم
حضور از جان گذشته ات در خیابان
پاک ، غافلگیرم کرده است
دیگر وقتش رسیده بود
که تکلیفت را
با این کارد به استخوان رسیده
یکسره می کردی
مرگ یکبار شیون یک بار
و تو محشر کردی
وقتی سازهای مخالف را مذبوحانه
روی اعصاب تو کوک می کردند
چه زرنگ و دور اندیش
از کوره در نرفتی
و سکوت سر به فلک کشیده ات را
سنگر کردی
مبارکت باد این سنگر استوار
چه زیبا غافلگیر
و تکمیلم کرده ای
حضور با شکوهت
در این لحظه های همیشه ام
مبارکم باد

عباس صفاری

دوراهی دل

نهایتاً
دل به جایی می رسد
که دو راه بیشتر ندارد
یا باید خون شود
یا سنگ

عباس صفاری

هزار بار زیباتر

گفته بودم زیباتر
از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است
حالا هزار سال نوری
دور شده‌ای از من
و هزار بار زیباتر

عباس صفاری

تو که شاعری بگو عشق چیه ؟

تو که شاعری بگو عشق چیه ؟
اگر سی سال پیش پرسیده بودی
از هر آستینم برایت
چند تعریف آماده و کامل
که مو لای درزش نرود
بیرون می کشیدم

در این سن و سال اما
فقط می توانم دستت را
که هنوز بوی سیب می دهد بگیرم
و بازگردانمت به صبح آفرینش
از پروردگار بخواهم
به جای خاک و گل
و دنده ی گمشده من
این بار قلم مو به دست بگیرد
و تو را به شکل آب بکشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوان هایت
و مرا
به شکل یک ماهی خونگرم
که بی تو بودنش مصادف
با هلاکت بی برو برگرد

عباس صفاری

روی ماهت را از دور می‌بوسم

پای هر نامه هنوز
می‌نویسم روی ماهت را
از دور می‌بوسم

اما تو هیچ شباهتی
به ماه نداری
از سیب که بگذریم
فقط شبیه آخرین عکسی هستی
که از تو دریافت کرده‌ام

زنی نسبتن بالابلند
با چهل و اندی سال
که می‌پوشاند هر بامداد
کِرِم کم‌رنگی
خطوط ریز کنار چشمانش را

عکس پنهان‌کارت بیش از این
نم پس نمی‌دهد
و رو نمی‌کند غمی را
که پشت آرایشی ملایم
پنهان کرده‌ای

اما نگاه بی پرده‌ات به من
که سال‌ها مشق چشم‌های تو را نوشته‌ام
می‌گوید در آن سوی دنیا
و دور از دست‌های من
رسیده‌تر از سیبی شده‌ای
که حوا
به دست آدم داد

عباس صفاری

گل سرخی بر سینه

می‌ دانست
تا تمامی قلبش را
به گونه‌ی گُل سرخی
بر سینه سنجاق نکرده است
زیبا نمی‌ شود

اکنون با چمدانی در دست
و گل سرخی بر سینه
آواره‌ی جهان است و
رؤیت آن‌همه زیبایی را هنوز
آینه‌ای نیافته است

عباس صفاری

اولین بار نیست

اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئون های یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمی دارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دست های تو پرواز کنند
جوک های دست اولم را نیز
می گذارم برای آخر شب
که به غیر از خنده های قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
می توانستم برایت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خال بازها
هر ورقی را برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
جفت پنج

عباس صفاری

قهوه منهای شیرین‌زبانیِ تو

ساعاتی پس از صبحانه
در این صبح سراسر تعطیل
چه فرق می‌کند تن
به آن ساتنِ لغزان و خنک بسپاری
یا به تکه‌ای از آفتاب پاییزی که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت می‌گردد
از طرز نگاهم باید حدس می‌زدی
که من ظاهرن فراموش‌کار و سر به هوا
خطوط کشیده‌ی اندامت را دقیق
تا مرز نامرئی‌شدن هرچه پیراهن
از بَر کرده‌ام
اگر می‌دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرین‌زبانیِ تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بی‌پروا را
آن‌قدر چشم‌انتظار نمی‌گذاشتی
قهوه‌ات دارد سرد می‌شود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلی‌ات طاق
مگر چقدر طول می‌کشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری
     
عباس صفاری

دور دنیا هم که چرخیده باشی

دور دنیا هم که چرخیده باشی
باز دور خودت چرخیده ای
راه دوری نخواهی رفت
حتا در خواب های آب رفته ات
که تیک تاک بیداری مُدام
تهدیدشان می کند

می گویند دنیا کوچک شده است
و اُستوا در آینده ای نزدیک
همسایه ی خونگرم قطب خواهد شد
نه همسفر خوشباور
دنیا هرگز کوچک نمی شود
ما کوچک شده ایم
آنقدر کوچک که دیگر
هیچ گم کرده ای نداریم

دلخوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و دارد در به در
دنبالمان می گردد
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد

عباس صفاری

روح سردر‌گم من

روح سردر‌گم من
بوی جنگل دارد
و نگاه تو در آن
آتشی می‌کارد

چشم تو پنجره‌ی مرموزی‌ست
کاش می‌دانستم
پشت این پنجره کیست
کاش می‌دانستم
چه کسی در تو اقامت دارد

کاش آتشی بودی و می‌سوزاندی
علف هرزه‌ی تردیدم را
چشمه‌ای بودی و می‌رویاندی
دانه‌ی خفته‌ی امیدم را

عباس صفاری

دو عاشقانه کوتاه

از چشمهایش پیداست
عزمش جزم است
و اراده اش آهن
یکی از همین شب های بی چفت و بست
شبیخون می زند
به قلبی که سالهاست لق می زند
در قفس سینه ات
===========
پا به پا کردنش را
به پای تردید او نگذار
اگر چه نو بال
اما پروانه ایست که می داند
روی کدام گل بنشیند
با سوزن ته گرد هم نمی توان
صلیب وار قابش کرد
و هر روز تماشایش


عباس صفاری

لازم نیست دنیادیده باشد

لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است

از میلیون‌ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم می‌غلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن می‌افتد زیبا می‌شود

تلفن را بردار
شماره‌اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ‌ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن

از هزاران زنی که فردا
پیاده می‌شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند
 
عباس صفاری

اخم ملیح

نمی‏دانم دوباره از من
چه گناهی سر زده است
که به این اخم ملیح
محکومم کرده‏ای
اختیار دست‏هایم در خواب
باور کن دست خودم نیست

عباس صفاری

دنیا کوچکتر از آن است

دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را

عباس صفاری