کلام نشاط آور تو را

ماهپاره‌ای کوچک
از زمین برای خویش می‌سازیم
کلام نشاط آور تو را می‌کاویم
و سخنان لطیف مرا
خنده‌هایمان را
اشک‌هایمان را
شادی‌هایمان را
غم‌هایمان را
و درخت کوچکی را
می‌کاریم
آرامش نو را
و سکوت مرا
آرمان‌هایمان را
اندیشه‌هایمان را
جنون‌هایمان
عشق‌هایمان را
و گل‌های بی آلایش را
بگذاریم
امیدهایمان جوانه زنند
و در باغ شادی زندگیمان
چیزی را سترون نکنیم 

مارگوت بیکل

به پیرامون خود مینگرم

به پیرامون خود مینگرم
و درختان پر ازشکوفه را میبینم
غروب صورتی رنگ
و کودکان خندان وپرنشاط را

به پیرامون خود مینگرم
و مردمی را هم می بینم که از جنگ هسته ای میگویند
ودر شگفتی فرو میروم
که چگونه توانسته ایم چنین نیروی ویران گری
در دنیایی چنین زیبا به وجود آوریم

به پیرامون خود مینگرم
و میبینم
پر از چیزهای هراس انگیز است
ولی سپس تورا میبینم
و میدانم که عشق من به  تو
اراده ای به من میدهد
که خوبی های زندگی را گرامی بدارم
وبا بدی های آن بستیزم
تورا میبینم و میدانم
تنها عشق
دلگرمی ماست

سوزان پولیس شوتز

استواری امن زمین

پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
و استواری امن زمین را زیر پای خویش

مارگوت بیکل

احساس اندک

از جنگ بی شکوه
احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی در می یابم
عشقی ست که آرزوی همگان است

از کشمکش های دایمی
احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی در می یابم
آرزوی با هم بودن است

از جنگ فقط برای آنکه جانی به در برم
احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی در یافته ام
چیزی ست که در این بازی نهفته

مارگوت بیکل
ترجمه: احمد شاملو

روزی خوب

گاه بیان احساسات
دشوار است
ولی می خواهم بدانی
که تا چه حد دوستت دارم

صبح هنگام که چشم می گشایم
و تو را در کنار خود می بینم
از با تو بودن
شادمان می شوم

به تو احترام می گذارم
تو را تحسین می کنم
با تمام وجود دوستت دارم

هر روز صبح
که چشم می گشایم
و تو را در کنار خود می بینم
می دانم هر چه پیش آید
اهمیتی ندارد
آن روز ، روز خوبی خواهد بود


سوزان پولیس شوتز

بگذار کسی باشم

بگذار آن باشم که با تو در کوهسار گام بر میدارد
بگذار آن باشم که با تو در گلزار گل میچیند
بگذار کسی باشم که احساس درون با او میگویی
بگذار کسی باشم که بیدغدغه با او سخن میگویی
بگذار کسی باشم که در غم ، سوی او میآیی
بگذار کسی باشم که در شادی با او میخندی
بگذار کسی باشم که به او عشق میورزی

سوزان پولیس شوتز

هر شب در رویاهایم تو را می بینم

هر شب در رویاهایم تو را می بینم و احساست می کنم
و احساس می کنم تو هم همین احساس را داری
دوری ، فاصله و فضا بین ماست
و تو این را نشان دادی و ثابت کردی
نزدیک ، دور ، هر جایی که هستی
و من باور می کنم قلب می تواند برای این بتپد
یک بار دیگر در را باز کن
و دوباره در قلب من باش
و قلب من به هیجان خواهد آمد و خوشحال خواهد شد
ما می توانیم یک باره دیگر عاشق باشیم
و این عشق می تواند برای همیشه باشد
و تا زمانی که نمردیم نمی گذاریم بمیرد
عشق زمانی بود که من تو را دوست داشتم
دوران صداقت ، و من تو را داشتم
در زندگی من ، ما همیشه خواهیم تپید
نزدیک ، دور ، هرجایی که هستی
من باور دارم که قلب هایمان خواهد تپید
یک بار دیگر در را باز کن
و تو در قلب من هستی
و من از ته قلب خوشحال خواهم شد
تو اینجا هستی ، و من هیچ ترسی ندارم
می دانم قلبم برای این خواهد تپید
ما برای همیشه باهم خواهیم بود
تو در قلب من در پناه خواهی بود
و قلب من برای تو خواهد تپید
و خواهد تپید

مارگوت بیگل

پایداری عشق


پیش از دیدن تو
می پنداشتم که هرگز
کسی را شایسته عشق
نخواهم یافت

بدان خاطر
که در باور من
عشق در زندگی مهم تر از هر چیزی است
می خواهم که عشق مان
عشقی پایدار باشد
و همیشه همچون حال زیبا بماند

می خواهم که تا ابد
زندگی مان
بر عشق استوار باشد

عشق خود به سوی ما آمد
ولی می دانم
هر دو باید بکوشیم
تا پایدار بماند

پس همواره
نهایت تلاش را خواهم کرد
تا با تو درست و راستگو باشم

برای رسیدن به خواسته هایم
سخت خواهم کوشید
و تو را در رسیدن به خواسته هایت یاری خواهم کرد

همواره خواهم کوشید
تا تو را درک کنم

همیشه افکارم را
با تو در میان خواهم گذارد

همواره خواهم کوشید
تا پشتیبان تو باشم

خواهم کوشید
تا زندگی مان را
به نیکی در هم آمیزم
بدانسان که آزادی لازم
برای شکوفایی جداگانه ی ما
حفظ شود

همواره خواهم کوشید
هر روزِ در کنارِ تو را
گرامی بدارم

هر چه در زندگی مان پیش آید
عشق مان را
شکوفا خواهم کرد
و تا ابد
به تو احترام خواهم گذاشت
و عشق خواهم ورزید

سوزان پولیس شوتز

تحمل دوری تو

دیگر تحمل دوری از تو را ندارم
نمی دانی که چه قدر
دلم برایت تنگ شده است

تک تک روزها را
پشت سر می گذارم
کارهایم را به انجام می رسانم
آن گاه که باید لبخند می زنم
حتی گاه قهقهه می زنم
ولی قلباً تنهای تنها هستم

هر دقیقه یک ساعت
و هر ساعت یک روز طول می کشد

آنچه مرا در گذراندن این دوران یاری می کند
فکر به توست
و دانستن این که
به زودی در کنار تو خواهم بود

سوزان پولیس شوتز

ریشه در واقعیت

نمی خواهم
تو را عوض کنم
خود تو
بسیار بهتر از منی می دانی
چه به صلاح توست
نمی خواهم تو نیز
مرا عوض کنی
از تو می خواهم
من را همان گونه که هستم
بپذیری و به من احترام بگذاری
این چنین
می توانیم پیوندی استوار
با ریشه در واقعیت
و نه در رویا
بنا نهیم

سوزان پولیس شوتز

در کنارِ تواَم دوست‌ِ من‌

در کنارِ تواَم دوست‌ِ من‌
احساسم‌ را با تو در میان‌ می‌گُذارم‌
اندیشه‌هایم‌ را با تو قسمت‌ می‌کنم‌
راهی‌ مُشترک‌ پیش‌ِ پایت‌ می‌گُذارم‌
امّا ازآن‌ِ تو نیستم‌
با مسئولیت‌ خود زنده‌گی‌ می‌کنم‌

مرا به‌ ماندن‌ مجبور نکن ‌دوست‌ِ من‌
احساسم‌ را به‌ کفه‌ی‌ قضاوت‌ نگذار
نه‌ اندیشه‌یی‌ برایم‌ معین‌ کن‌
وَ نه‌ راهی‌ برای‌ درنوشتن‌
به‌ تصاحبم‌ نکوش‌ُ
تعهداتم‌ را نادیده‌ مگیر
اگر از آزادی‌ محرومم‌ کنی‌
دوست‌ِ من
تو را از بودنم‌ محروم‌ خواهم‌ کرد

مارگوت بیکل

دلتنگ توام

دلتنگ توام
تو آن جایی
و من اینجا
در این فکر
که تا چه حد دوستت دارم

در این فکر
که تا چه حد برایم با ارزشی

در این فکر
که تا چه حد دلتنگ توام

تو آن جایی
و من اینجا
در این فکر
که تا چه حد در اشتیاقِ
بار دیگر
در کنار تو بودنم

در این فکر
که چگونه بیش از همیشه
قدر آن زمان
که در کنار هم خواهیم بود را
خواهم دانست

دوستت دارم


سوزان پولیس شوتز

استوار در وفاداری

این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت

و همچنان استواری در وفادار ماندن

به راهم
خودم
هدفم
و به تو
وفایی که مرا
و تو را
به سوی هدف
راه می نماید

مارگوت بیکل

گاه آرزو می کنم

گاه آرزو می کنم
ای کاش برای تو  پرتوِ  آفتاب باشم
تا دست هایت را گرم کند
اشکهایت را بخشکاند
و خنده را به لبانت  باز آرد
پرتوِ خورشیدی که
اعماق تاریک  وجودت را روشن کند
روزت را غرقه ی نور کند
یخ  پیرامون ات را آب کند


مارگوت بیکل

عشق‌ هدیه‌یی‌ فرابشری‌ست

یک‌دیگر را دوست‌ می‌داریم‌
یک‌دیگر را کامل‌ می‌کنیم‌
امّا مالک‌ هَم‌ نیستیم‌
نمی‌توانیم‌ آن‌چه‌ را به‌ ما تعلّق‌ دارد
به‌ خود هدیه‌ کنیم‌
عشق‌ هدیه‌یی‌ فرابشری‌ست

مارگوت بیکل‌

کامل کنیم همدیگر را

کسی‌ که‌ هرگز
شهامت نه‌ گفتن قاطعانه‌ را ندارد
نخواهد توانست‌
آری‌ گفتن مداوم‌ در زندگی را
تاب‌ آورد
ما می باید کامل‌ کنیم‌ یکدیگر را
نه‌ آن‌ که‌ همانند شویم‌
تو جبران‌ می‌کنی‌
کمبودهای‌ مرا
و آن‌جا که‌ تو تُند می‌روی‌
من‌ قدم‌ آهسته‌ می‌کنم‌

مارگوت بیکل

هیچکس نمی خواهد تنها باشد

هیچکس نمی خواهد تنها باشد
هیچکس نمی خواهد گریه کند
بدنم می خواهد که تو را در آغوش بگیرد
بسیار بد است که به روحت صدمه می زند
زمان گرانبهاست
و به دور دستها می لغزد
و در همه ی لحظات عمرم در انتظار تو بوده ام
هیچکس نمی خواهد تنها باشد
پس چرا
چرا اجازه نمی دهی عاشقت باشم
می توانی صدایم را بشنوی
آوازم را می شنوی
این آوازی عاشقانه است
پس قلب تو می تواند مرا بیابد
و ناگهان تو
تو هستی که از پلکان
به سوی آغوش من پرواز می کنی ، دلبندم
پیش از آنکه من دیوانگی آغاز کنم
به سویم بیا
به سویم بیا
چرا که من می میرم
می خواهم احساس کنم که نیازمندم هستی
درست مانند هوا مرا تنفس می کنی
من به تو در زندگی ام نیاز دارم
از من دور نشو
دور نشو
دور نشو ، نه
هیچکس نمی‌خواهد تنها باشد
هیچکس نمی خواهد گریه کند

مارگوت بیکل

بیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

بیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم
که می توانم باشم ، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم

مارگوت بیگل

کتاب زندگی

تا آن هنگام که فصل آخر
در کتاب زندگی انسانی نوشته نشده
هر صفحه و هر تجربه ای مهیج است
همه چیز گشوده است و قابل تغییر
کسی که تنها
به فصل های قدیمی و ورق خورده ی کتاب بیاندیشد
نقطه اوج فصل آخر زندگی را
از دست می دهد

مارگوت بیکل

در راه دیروز به فردا

در راه دیروز به فردا
زیر درختی فرود می آیم
در سایه اش
برای لحظه یی کوتاه از زندگیم

اندیشه کنان به راه خویش
اندیشه کنان به مقصد خویش
اندیشه کنان به راهی که پس پشت نهاده ام
اندیشه کنان به تمامی آنچه در حاشیه راه رسته است

آنچه شایسته ی تحسین است
نه بایسته ی تاراج شدن
آنچه شایسته ی عشق ورزیدن است
نه بایسته ی کج اندیشی
آنچه شایسته ی به جای ماندن در خاطره است
نه بایسته ی به سرقت بردن

در راه دیروز به فردا
زیر درخت زندگیم فرود می آیم
در سایه اش
برای لحظه ای از فرصتم


مارگوت بیکل

مترجم : احمد شاملو