از فرازِ بامِ خانه ها

از فرازِ بامِ خانه ها در شهرِ دوردستِ من
از درونِ دریای مرمره
از میانِ پائیزِ غم زده
صدای تو آمد                   
گرم و روان
تنها سه دقیقه
و بعد تلفن خاموش شد

ناظم حکمت
ترجمه : احمد پوری

کلمات تو انسانند

در ایـن دیـرگـاه
در ایـن شـب پـایـیـزی
از کلمـات تـو سـرشـارم
ایـن کلمـات
چون زمـان
چون مـاده بـار دارنـد
چون چشـم ، عریـان
چون دسـت ، سنگیـن
و چون ستـارگـان
درخـشـان

کلمـات تـو بـه مـن رسیـد
آنهـا از دل و انـدیشـه و تـن  تـوسـت
کلمـات تـو ، تـو را بـه مـن آورد
آنها ، مـادر
آنها ، بـانـو
آنها ، رفیـقنـد
آنها ، محـروم
تـلـخ
شـاد
امـیـدوار و قهـرمـانـنـد
کلمـات تـو ، انـسـانـنـد

ناظم حکمت
مترجم : ایرج نوبخت

نام زیبای تو

آنقدر بر شیشه های بخار گرفته شهر
حرف اول نام تو را نوشته ام
دیگر مردم شهر می دانند
نام زیبای تو

با کدام حرف شروع می شود


ناظم حکمت

به پیری خو می‌گیرم

به پیری خو می‌گیرم
به دشوارترین هنر دنیا
کوبه ای به در برای آخرین بار
و جدایی بی انتها

ساعت‌ها می‌گذرند ، می گذرند ، می گذرند
می خواهم بیشتر بفهمم حتی به قیمت ایمانم
خواستم چیزی برایت بگویم نتوانستم
دنیا مزه سیگار ناشتا دارد
مرگ پیش از همه چیز تنهایی اش را برایم فرستاده

حسرت می برم به آنان که حتی نمی دانند دارند پیر می شوند
بس که سرشان گرم کارشان است

ناظم حکمت
ترجمه‌ی احمد پوری

سنگینی رد پاهایم

از به دوش کشیدن من خسته شدی
سنگین بودم
از دست هایم خسته شدی
و از چشم هایم
و از سایه ام
حرف هایم تند و آتشین بودند
روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی ردپاهایم را
در درونت حس کنی
رد پاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود

ناظم حکمت
مترجم : رسول یونان

همسر

محل تولدش کجاست
چند ساله است
نمی دانم
و در پی دانستنش نیستم
هرگز نپرسیدم
و به آن نیندیشیدم
نمی دانم

همسرم
بهترین زن دنیاست
درباره ی او واقعیت های دیگر اهمیتی ندارد

ناظم حکمت

می خواهم نباشم

می خواهم نباشم
کاش سرم را بردارم و برای یک هفته

در گنجه ای بگذارم
و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی

و روی شانه هایم
در جای خالی سرم
چناری بکارم
و برای یک هفته
در سایه اش آرام بگیرم

ناظم حکمت

چشم های تو

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
خواه در زندان به دیدارم بیایی ، خواه در مریض خانه
چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو هماره در آفتابند
آنسان که کشتزاران اطراف آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه می

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بارها در برابرم گریستند
خالی شدند
چونان چشم های درشت کودکی شش ماهه
اما یک روز هم بی آفتاب نماندند

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند ، چشم های تو
و تا جایی که در می یابند
دلبستگی انسان ها را به دنیا ببینند
که چگونه افسانه ای می شوند و زبان به زبان می چرخند

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
بلوط زاران ( بورصه ) اند در پاییز
برگ های درختانند بعد از باران تابستان
و ( استانبول ) اند در هر فصل و هر ساعت

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو
گل من ! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسان های برادر
با چشم های تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشم های تو خواهند نگریست

ناظم حکمت

دشمنان امید

آن‌ها دشمنان امیدند ، عشق من
دشمنان زلالی آب
و درخت پر شکوفه
دشمنان زندگی در تب و تاب
آن‌ها برچسب ِ مرگ بر خود دارند
دندانهائی پوسیده و گوشتی فاسد
بزودی می‌میرند و برای همیشه می‌روند

آری عشق من
آزادی
نغمه خوان
در جامه نوروزی
بازو گشاده می‌آید
آزادی در این کشور

ناظم حکمت

دنیای ممنوع

من در دنیای ممنوع زندگی می‌کنم
بوئیدن گونه دلبندم
ممنوع
ناهار با فرزندان سر یک سفره
ممنوع
همکلامی با مادر و برادر
بی‌نگهبان و دیواره سیمی
ممنوع
بستن نامه‌ای که نوشته‌ای
یا نامه سربسته تحویل گرفتن
ممنوع
خاموش کردن چراغ ، آنگاه که پلک‌هایت به هم می‌آیند
ممنوع
بازی تخته نرد
ممنوع
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که می‌توانی گوشه  قلبت پنهان کنی
عشق ، اندیشیدن ، دریافتن

ناظم حکمت

ای بیوه ی هشت ساله ی من


کتابی می خوانم
تو در آنی
ترانه ای می شنوم
تو در آنی
نان می خورم
در برابرم توئی
کار می کنم
می نشینی و چشم در من می دوزی
ای همیشه حاضر من
با همدیگر سخن نمی گوئیم
صدای همدیگر را نمی شنویم
ای بیوه ی هشت ساله ی من

ناظم حکمت

عشق من

درختان پر شکوفه بادام را دیگر فراموش کن
اهمیتی ندارد
در این روزگار
آنچه را که نمی توانی بازیابی به خاطر نیاور
موهایت را در آفتاب خشک کن
عطر دیرپای میوه ها را بر آن بزن
عشق من ، عشق من
فصل پاییز است

ناظم حکمت

گفت به پیشم بیا

گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت به رویم بخند
گفت برایم بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم

ناظم حکمت

چشمان بانوی من

چشمان بانوی من به رنگ میشی است
با امواجی سبز در درونشان
چون رگه های سبز بر طلا
یاران ، چگونه است این
در این نه سال
بی آنکه دستم به دست او بخورد
من در اینجا پیر می شوم
او در آنجا

محبوب من
که گردن بلورینت چین می خورد
ما هرگز پیر نخواهیم شد
زیرا که پیری
یعنی جز خود به کسی دل نبستن

ناظم حکمت

چشمانم را می بندم

چشمانم را می بندم
در تاریکی تو هستی
به پشت خوابیده ای
پیشانی و مچهایت
مثلثی از طلا

درون پلک های بسته ام هستی محبوبم
درون پلک های بسته ام ترانه ها
آنجا همه چیز با تو آغاز می شود
با تو جان می گیرد
با تو می زید

ناظم حکمت

زندگی یعنی امیدوار بودن

زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من
زندگی
مشغله ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو

ناظم حکمت