یار ما مست آمدست

مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست

گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست

آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست

می‌فریبم مست خود را او تبسم می‌کند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست

آن کسی را می‌فریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست

گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست

گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست

عشق بی‌چون بین که جان را چون قدح پر می‌کند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست

یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بی‌ما و شما مست آمدست

مولانا

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من
گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف
برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

مولانا

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی


جان منی و یار من دولت پایدار من

باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی


یا جهت ستیز من یا جهت گریز من

وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی


عود که جود می‌کند بهر تو دود می‌کند

شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی


برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من

پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی


عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو

چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی


در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری

خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی


جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی

لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان دهی


گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را

با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی


گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی

یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی


مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین

زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی


مولانا

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم

هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم


صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی

با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم


گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما

چون بوی توام آمد از گور برون جستم


آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی

وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم


خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد

گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم


چون عربده می کردم درداد می و خوردم

افروخت رخ زردم وز عربده وارستم


پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم

در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم


صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم

صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم


گوساله زرین را آن قوم پرستیده

گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم


بازم شه روحانی می خواند پنهانی

بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم


پابست توام جانا سرمست توام جانا

در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم


چست توام ار چستم مست توام ار مستم

پست توام ار پستم هست توام ار هستم


در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی

چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم


مولانا

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم


بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم

بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم


زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم

وجدی نه که در گرد خرابات برآییم


نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم

اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم


حلاج وشانیم که از دار نترسیم

مجنون صفتانیم که در عشق خداییم


ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود

اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم


ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست

گر سر برود سر تو با کس نگشاییم


ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم


دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز

رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خدایی 


مولانا

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر

هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر


سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو

مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر


یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم

غنج‌های چو صبی را نه صبا اولیتر


عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید

در کف کور ز قندیل عطا اولیتر


تو عطا می ده و از چرخ ندا می‌آید

که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر


لطف‌ها کرده‌ای امروز دو تا کن آن را

چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر


چونک خورشید برآید بگریزد سرما

هر کی سردست از او پشت و قفا اولیتر


تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم

آن ستورست که در آب و گیا اولیتر


سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست

بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر


صورت کون تویی آینه کون تویی

داد آینه به تصویر بقا اولیتر


خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست

طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر


مولانا

در عشق

در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند

این راه کسی رود که در هر قدمی
صد جان بدهد که روی واپس نکند

مولانا

در عشق تو

یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام

در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام

مولانا

سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من

سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من

سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من


سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او

تشنه‌تر است هر زمان ماهی آب خواه من


درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را

جانب بحر می روم پاک کنید راه من


چند شود زمین وحل از قطرات اشک من

چند شود فلک سیه از غم و دود آه من


چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل

چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من


جانب بحر رو کز او موج صفا همی‌رسد

غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من


آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه‌ام

یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من


سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم

دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من


خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم

صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من


در دل من درآمد او بود خیالش آتشین

آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من


گفت که از سماع‌ها حرمت و جاه کم شود

جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من


عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است

نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من


لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش

زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من


از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو

راه زند دل مرا داعیه اله من


مولانا

عشقت به دلم در آمد

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت

گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

مولانا

باز چه خورده‌ای ؟ بگو

هین کژ و راست می‌روی ، باز چه خورده‌ای ؟ بگو
مست و خراب می‌روی ، خانه به خانه کو به کو

با که حریف بوده‌ای ؟ بوسه زکه ربوده‌ای ؟
زلف که را گشوده‌ای ؟ حلقه به حلقه مو به مو

نی ، تو حریف کی کنی ؟ ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان ، حوض به حوض ، جو به جو

راست بگو ، به جان تو ، ای دل و جانم آن تو
ای دل همچو شیشه‌ام ، خورده می‌ات کدو کدو

راست بگو نهان مکن ، پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو ؟

مولانا

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو


گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

من دوستدار خواجه‌ام آخر نیم عدو


گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ست

او را به باغ‌ها جو یا بر کنار جو


مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو


ماهی که آب دید نپاید به خاکدان

عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو


برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو


خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود

سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو


آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا


در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز

تا چند گول گردی و آواره سو به سو


ناچار می برندت باری به اختیار

تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو


گر ز آنک در میانه نبودی سرخری

اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو


بستم ره دهان و گشادم ره نهان

رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو


مولانا

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست


و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست


و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست


جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست


غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست


پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست


عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست


مولانا