همزاد عاشقان

فرقی نمی کند 
امروز هم 
ما هر چه بوده ایم ، همانیم
ما باز می توانیم
هر روز ناگهان متولد شویم
ما 
همزاد عاشقان جهانیم

قیصرامین پور

خیلی برای گریه دلم تنگ است

 انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی
آه
مردن چه قدر حوصله می خواهد


ادامه مطلب ...

چقدر زود دیر می شود

حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو
ناگزیر می شود
آی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود

قیصر امین پور

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان ، گردنیم
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم

گواهى بخواهید ، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم

دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم

قیصر امین پور

گفتی غزل بگو


گفتی : غزل بگو  چه بگویم ؟ مجال کو ؟

شیرین من ، برای غزل شور و حال کو ؟

پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِ سرآغاز سال کو ؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو ؟

قیصر امین پور

چرا مردم قفس را آفریدند ؟

چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟

چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟

پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد

کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد

چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟

چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟

چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟

چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟

چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟

به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟

خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد

خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد

خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند

خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند

قیصر امین پور

دلم خون است

نه از مهر ور نه از کین
می نویسم
نه از کفر و نه از دین
می نویسم
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است
از این می نویسم

قیصر امین پور

خاکسترم آتش گرفت

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم
خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم
سکوتم آب شد
چشم بستم
بسترم آتش گرفت
در زدم
کسی این قفس را وا نکرد
پر زدم
بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم
دفترم آتش گرفت

قیصر امین پور

هزار خواهش و آیا

هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید وباید
هزار باد و مباد
هزار کارنکرده
هزارکاش و اگر
هزاربارنبرده
هزاربوک و مگر
هزاربارهمیشه
هزاربارهنوز
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
براین هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری

قیصر امین پور

عصر احتمال

ما
در عصر احتمال بسر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی‌ وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید

در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری‌ که هیچ اصلی‌
جز اصل احتمال ، یقینی‌ نیست

اما من
بی‌ نام تو
حتی‌
یک لحظه احتمال ندارم

چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین منست
من از تو ناگزیرم

من
بی‌ نام ناگزیر تو می‌میرم

قیصر امین پور

چشم هیچ چشم به راهی

از بد بتر اگر هست
این است
اینکه باشی
در چاه نابرادر ، تنها
زندانی زلیخا
چوب حراج خورده ی بازار برده ها
البته بی که یوسف باشی

پس بهتر است درز بگیری
این پاره پوره پیرهن
بی بو و خاصیت را
که چشم هیچ چشم به راهی را
روشن نمی کند

قیصر امین پور

احساس می کنم که مرا

این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید

روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشمهای خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند

آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود

قیصر امین پور

من گنهکارم

من گنهکارم
آری
جرم من هم عاشقی ست
آری اما
آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟
زندگی بی عشق
اگر باشد
همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل
کار دشواریست ، نیست ؟

قیصر امین پور

کاری به کار عشق ندارم

نه
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکند
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم
تا روزگار بو نبرد
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم

قیصر امین پور

هر چه هستی باش اما باش

با توام
ای لنگر تسکین
ای تکان‌های دل
ای آرامش ساحل
با توام
ای نور
ای منشور
ای تمام طیف‌های آفتابی
ای کبود ِ ارغوانی
ای بنفشابی
با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین
با توام
ای شادی غمگین‌
با توام
ای غم
غم مبهم
ای نمی‌دانم
هر چه هستی باش

اما کاش
نه ، جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش
اما باش

قیصر امین پور

از غم خبری نبود اگر عشق نبود

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود ، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟

قیصر امین پور

ای عشق ای ترنم نامت ترانه‌ها

ای عشق ای ترنم نامت ترانه‌ها
معشوق آشنای همه‌ عاشقانه‌ها

ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه‌ها

با هر نسیم دست تکان می‌دهد گلی
هر نامه‌ای ز نام تو دارد نشانه‌ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه خوشه‌ی گندم به دانه‌ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه‌ها

باران قصیده‌ای است تر و تازه و روان
آتش ترانه‌ای به زبان زبانه‌ها

اما مرا زبان غزل‌خوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی‌کرانه‌ها

کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو
چون حلقه در به در زده‌ام سر به خانه‌ها

یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه‌ها

قیصر امین پور

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست


همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس نفس نفس ، نفس خودش نیست


همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خود با هوس خودش نیست


خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی‌خداست ، پس خودش نیست


دلی که گرد خویش می‌تند تار

اگرچه قدر یک مگس ، خودش نیست


مگس به هرکجا ، به‌جز مگس نیست

ولی عقاب در قفس ، خودش نیست


تو ای من ، ای عقاب بسته‌بالم

اگرچه بر تو راه پیش و پس نیست


تو دست‌کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست


تمام درد ما همین خود ماست

تمام شد همین و بس خودش نیست

قیصر امین پور


ای درخت آشنا

ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی ؟

یا به قول خواهرم فروغ
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی ؟

این قرار داد
تا ابد میان ما
برقرار باد
چشمهای من به جای دستهای تو

من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده

من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم

قیصر امین پور

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ، در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پردهی خیال
اعجاز ذوقها ، در پر کشیدن است

یا هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشى
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است

قیصر امین پور