زان چشم پر از خمار سرمست

زان چشم پر از خمار سرمست
پر خون دارم دو دیده پیوست

اندر عجبم که چشم آن ماه
ناخورده شراب چون شود مست

یا بر دل خسته چون زند تیر
بی دست و کمان و قبضه و شست

بس کس که ز عشق غمزه‌ی او
زنار چهار کرد بر بست

برد او دل عاشقان آفاق
پیچند بر آن دو زلف چون شست

چون دانست او که فتنه بر خاست
متواری شد به خانه بنشست

یک شهر ازو غریو دارند
زان نیست شگفت جای آن هست

دارند به پای دل ازو بند
دارند به فرق سر ازو دست

تا عزم جفا درست کرد او
دست همه عاشقانش بشکست


سنایی غزنوی

معشوق به سامان شد تا باد چنین باد

معشوق به سامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد


زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر

اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد


آن غمزه که بد بودی با مدعی سست

امروز بتر زان شد تا باد چنین باد


آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت

اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد


حاسد که چو دامنش ببوسید همی پای

بی سر چو گریبان شد تا باد چنین باد


نعلی که بینداخت همی مرکبش از پای

تاج سر سلطان شد تا باد چنین باد


پیداش جفا بودی و پنهانش لطافت

پیداش چو پنهان شد تا باد چنین باد


چون گل همه تن بودی تا بود چنین بود

چون باده همه جان شد تا باد چنین باد


دیوی که بر آن کفر همی داشت مر او را

آن دیو مسلمان شد تا باد چنین باد


تا لاجرم از شکر سنایی چو سنایی

مشهور خراسان شد تا باد چنین باد

سنایی غزنویی

جام می پر کن

جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست
تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست


ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم

زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست


ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود

عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست


دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم

کیست کو هم بسته و پا بسته‌ی این دام نیست

سنایی غزنوی