من می ترسم

من زندگی رادوست دارم ولی اززندگی دوباره می ترسم
دین رادوست دارم ولی ازکشیش ها می ترسم
قانون رادوست دارم ولی ازپاسبانها می ترسم
من عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم
کودکان را دوست دارم ولی از آیینه می ترسم
سلام را دوست دارم ولی اززبانم می ترسم
من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگارمن
من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم

حسین پناهی

تمام دردها

دنیا را بغل گرفتیم
گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد
بیدار شدیم
دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم

حسین پناهی

اشتباه گرفتن

نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام

حسین پناهی

جاودانگی عشق

به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو ، ساکت
آری
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگی عشقی

حسین پناهی

صدایم را

قطعا روزی صدایم را خواهی شنید
روزی که نه صدا اهمیت دارد
و نه روز

حسین پناهی

بیراهه رفته بودم

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

حسین پناهی

شعر من حادثه دستم نیست

شعر من حادثه دستم نیست
شعر من تکه ای از زندگی شعر من است
شعر هایم نقش بارانی یک لبخند است
روی یک کوزه ی لب خشکیده
شعر من
جای قدمهای سفر کرده به اندوه شقایقها نیست
حرفهای دل من راز گل سرخ نبود
شعر من
کلبه ی ویران شده ی پنجره نیست
شعر هایم اما
تکه ای از خاک خداست
بین امواج پریشان نفسهای زمین
خالی از هر عابر
شعر من شاخه گلی است که من آنرا امروز
به تو خواهم بخشید
راستی شعر مرا می خوانی ؟

حسین پناهی

مهمانان بی دردسر

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانع اند
و اندکی سکوت

حسین پناهی