مهرت به دل و به جان دریغست

مهرت به دل و به جان دریغست
عشق تو به این و آن دریغست

وصل تو بدان جهان توان یافت
کان ملک بدین جهان دریغست

کس را کمر وفا مفرمای
کان طرف بهر میان دریغست

با کس به مگوی نام تو چیست
کان نام به هر زبان دریغست

قدر چو تویی زمین چه داند
کان قدر به آسمان دریغست

در کوی وفای تو به انصاف
یک دل به هزار جان دریغست

انوری

تا دل مسکین من در کار تست

تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جان من دیدار تست

جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من این بود دیگر کار تست

با تو نتوان کرد دست اندر کمر
هرچه خواهی کن که دولت یار تست

دل ترا دادم وگر جان بایدت
هم فدای لعل شکربار تست

شایدم گر جان و دل از دست رفت
ایمنم اندی که در زنهار تست

انوری

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مرا

سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا

ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا

زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
می‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرا

زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی
کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا

این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی
برد باید علت لنگی و رهواری مرا

انوری

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را


بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

انوری