ای مرغ سحر حسرت بستان که داری

ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازه‌ی حرمان که داری

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمه‌ی حیوان که داری

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری

پژمرده شد ای زرد گیا ه برگ امیدت
امید نم از چشمه‌ی حیوان که داری

ای شعله‌ی افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری

وحشی بافقی

ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم

ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده‌ایم

دانسته‌ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده‌ایم

از ما متاب روی ، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کرده‌ایم

سازند ازان سیاه رخ ما ، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده‌ایم

ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده‌ایم

چشم گرسنه، حلقه‌ی دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده‌ایم

صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده‌ایم

صائب تبریزی

خوش است آن مه به اغیار آزمودم

خوش است آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم

همان خوردم فریب وعده تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم

ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم

به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم

به من یار است دشمن‌تر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم

کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم

اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم

وحشی بافقی

ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش

ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش

مست حُسنی با رقیبان میل مِی خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش

آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش

گر چه می‌دانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش

صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش

وحشی بافقی

کو چنان یاری که داند قدر اهل درد چیست


کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست
چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست

گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست

ای که می‌گویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست

آنکه می‌پرسد نشان راحت و لذت ز ما
کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست

گرنه عاشق صبر می‌دارد به تنهایی ز دوست
آنچه می‌گویند از مجنون تنها گرد چیست

وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را
می‌رسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست

وحشی بافقی

دیدن روی تو ظلم است

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است    
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پرده‌ی بیگانگی است    
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون    
بی‌نسیم شوق ، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد    
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست    
با چنین دلبستگی ، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری    
نیست چون دندان ، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبه‌ی توفیق صائب دستگیر    
از گل تعمیر ، پای خود کشیدن مشکل است

صائب تبریزی

ما را دوروزه‌ دوری دیدار می‌کشد

ما را دوروزه‌ دوری دیدار می‌کشد
زهری است این ، که اندک و بسیار می‌کشد

عمرت دراز باد ، که ما را فراق تو
خوش می‌برد به زاری و ، خوش زار می‌کشد

مجروح را جراحت و ، بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار می‌کشد

آن‌جا که حُسن ، دست به تیغ کرشمه بُرد
اول جفاکشان ِ وفادار می‌کشد

وحشی ؛ چنین کُشنده‌ بلایی که هجر اوست
ما را هزاربار ، نه یک‌بار ، می‌کشد

وحشی بافقی

دیوانه خموش

دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست

در وصل و هجر ، سوختگان گریه می‌کنند
از بهر شمع ، خلوت و محفل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

صائب تبریزی

دیدن روی تو ظلم است

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است


غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق ، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی ، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان ، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر ، پای خود کشیدن مشکل است

صائب تبریزی

چه خوش بودی دلا

چه خوش بودی دلا , گر روی او هرگز نمی‌دیدی
جفاهای چنین از خوی او , هرگز نمی‌دیدی

سخن‌هایی که در حق تو , سر زد از رقیب من
گرت می‌بود دردی , سوی او هرگز نمی‌دیدی


بدین بد حالی افکندی مرا , ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او , هرگز نمی‌دیدی

ز اشک ناامیدی کاش ای دل , کور می‌گشتی
که زینسان غیر را پهلوی او , هرگز نمی‌دیدی

ترا سد کوه محنت کاشکی , پیش آمدی وحشی
که می‌مردی و راه کوی او , هرگز نمی‌دیدی

وحشی بافقی

تب فراق تو


سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست

هر درد را که می‌نگری هست چاره‌ای
درد محبت است که درمان پذیر نیست

هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست

بر من کمان مکش ، که از آن غمزه‌ام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست

رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست

سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست

وحشی بافقی

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست ؟

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست ؟
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست ؟

جانم از غم بر لب آمد آه ازین غم ، چون کنم ؟
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست ؟

ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست ؟

دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست ؟

محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایه ی عیش دل اندوهگین من کجاست ؟

وحشی بافقی

خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام

خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناکامی اما اصل هر کام

خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشق

اگر چه آتش است و آتش افروز
مبادا کم که خوش سوزیست این سوز

چه خوش عهدیست عهد عشقبازی
خصوصا اول این جان گدازی

هر آن شادی که بود اندر زمانه
نهادند از کرانه در میانه

چو یکجا جمع شد آن شادی عام
شدش آغاز عشق و عاشقی نا

وحشی بافقی

ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم

ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم
گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم

پیش ما یاقوت یاقوتست و گوهر گوهر است
دأب ما اینست یعنی قدر گوهر نشکنیم

هر متاعی را در این بازار نرخی بسته‌اند
قند اگر بسیار شد ما نرخ شکر نشکنیم

عیب پوشان هنر بینیم ما طاووس را
پای پوشانیم اما هرگزش پر نشکنیم

ما درخت افکن نه‌ایم آنها گروهی دیگرند
با وجود سد تبر ، یک شاخ بی بر نشکنیم

به که وحشی را در این سودا نیازاریم دل
بیش از اینش در جراحت نوک نشتر نشکنیم

وحشی بافقی

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی ، بازآ

شده نزدیک که هجران تو ، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی ، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی ، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی ، بازآ

وحشی بافقی