با رنگ و بویت ای گل

با رنگ و بویت ای گل ، گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنه‌ی دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد

شهریار

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم
که تو از دوری خورشید چها می‌بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه‌ی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه‌ی بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می‌شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه‌کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه‌ی طوفان‌زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام‌آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

شهریار

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم‌کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی‌گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه‌ی بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را

شهریار

در وصل هم ز عشق

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل ، آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش نازِ وصال و باز
صبح ست و سیل اشک ، به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمری ست در هوای تو می سوزم و خوشم

خّلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

باور مکن که طعنه‌ی توفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع ، سر غمش بر سر زبان
لب می گزد چو غنچه‌ی خندان که خامُشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

لب بر لبم بنه به نوازش دمی ، چو نی
تا بشنوی نوای غزل های دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار توست ، من همه جور تو می‌کشم

 شهریار

جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد

جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد


بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام

به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد


قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری

چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد


شراب ارغوانی چاره‌ی رخسار زردم نیست

بنازم سیلی گردون که چهره ام ارغوانی کرد


هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود

که ما را سینه‌ی آتشفشان آتشفشانی کرد


چه بود ار باز می‌گشتی به روز من توانائی

که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد


جوانی کردن ای دل شیوه‌ی جانانه بود اما

جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد


جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود

دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد


جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید

که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد

شهریار