گفتا تو از کجایی کاشفته می نمایی ؟

گفتا تو از کجایی کاشفته می نمایی ؟
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی ؟
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی ؟
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی ؟
گفتم از آن که هستم سرگشته ای هوایی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی

خواجوی کرمانی

ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست

ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم
صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست

هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر
همچو ابروی تو در باده‌پرستان پیوست

تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الست

تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بسته‌ی بند کمرت نیست که هست

آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمه‌ی انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشست

همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدست

چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند
راستی را دل من نیز بغایت بشکست

کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست

خواجوی کرمانی

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

تا نگوئی که من این جا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا

کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا

نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست
صد چو آن خسته‌ی دلسوخته در شست اینجا

خواجوی کرمانی

رند و دردی کش و مستم

رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم

هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم

ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم

دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم

گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم

تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم

تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم

چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم

تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم

خواجوی کزمانی

نشان روی تو جستم

نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم
ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم

چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت
چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم

هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم
هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم
 
کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم
کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم

ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی
ولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدم
 
بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی
بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم

هان بروی تو می‌دیدم ار چه همچو جهانت
وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم

بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم
بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم

از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم
بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم

خواجوی کرمانی

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست
سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

خیمه از دایره‌ی کون و مکان بیرون زن
زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست

در چمن هست بسی لاله سیراب ولی
ترک مه روی من از خانه‌ی خانی دگرست

راستی راز لطافت چو روان می‌گردی
گوئیا سرو روان تو روانی دگرست

عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا
زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست

یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی
کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست

تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو
خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

خواجوی کزمانی

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند
بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند

اساس عهد مودت که در ازل رفتست
میان ما و شما پایدار خواهد ماند
 
ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را
نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند
 
ز روزگار جفا نامه‌ئی که عرض افتاد
مدام بر ورق روزگار خواهد ماند
 
شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت
درازی شب ما برقرار خواهد ماند

چنین که بر سر میدان عشق می‌نگرم
دل پیاده بدست سوار خواهد ماند

حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود
که بر صحیفه‌ی لیل و نهار خواهد ماند
 
فراق نامه‌ی خواجو و شرح قصه‌ی شوق
میان زنده‌دلان یادگار خواهد ماند

خواجوی کزمانی

من مستم و دل خراب

من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب
برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب

ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر
در سنبله‌ات قمر در عقربت آفتاب

برمشک مزن گره برآب مکش ز ره
یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب

در بر رخ ما مبند بر گریه‌ی ما مخند
بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب

من بنده‌ام و تو شاه من ابر سیه تو ماه
من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب

ای فتنه‌ی صبح خیز آمد گه صبح خیز
درجام عقیق ریز آن باده‌ی لعل ناب

آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت
چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب

عطار چمن صباست پیراهن گل قباست
تقوی و ورع خطاست مستی وطرب صواب

دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس
فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب

خواجو می ناب خواه چون تشنه‌ئی آب خواه
از دیده شراب خواه وز گوشه‌ی دل کباب

خواجوی کرمانی

ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم

ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم
فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم


ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب

در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم


سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم

لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم


ای بسا شب کاندرین امید روز آورده‌ایم

تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم


ترک دنیی گیر و عقبی زانکه در عین الیقین

زهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیم


چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم

هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم


سالکان راه حق را در بیابان فنا

از چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیم


از جناب بارگاه مالک ملک وجود

هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم


کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان

کافری را برتر از زهد ریائی یافتی

خواجوی کرمانی

ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را

ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را
می پرستانیم در ده باده‌ی گلفام را


زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست

پس نشاید عیب کردن رند درد آشام را


احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست

هر که از اول تصور میکند فرجام را


من ببوی دانه‌ی خالش بدام افتاده‌ام

گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را


هر که او را ذره‌یی با ماهرویان مهر نیست

بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را


شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق

چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را


گر بدینسان بر در بتخانه‌ی چین بگذرد

بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را


بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک

هم بلطف عام او امید باشد عام را


چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست

حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را

خواجوی کرمانی

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند


گویند که صبرآتش عشقت بنشاند

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند


ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده

باشد که مرا یکنفس از خود برهاند


موری اگر از ضعف بگیرد سردستم

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند


افکند سپهرم بدیاری که وجودم

گر خاک شود باد به کرمان نرساند


فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند


گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

برخیزد و برآتش تیزم بنشاند


چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی

کان خسته‌ی دلسوخته چون می‌گذراند


برحسن مکن تکیه که دوران لطافت

با کس بنمی ماند و کس با تو نماند


دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند


روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

اسرار غمش برورق دهر بماند

خواجوى کرمانى

در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی

در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی


نفس صبح فرو بندد از آه سحرم

گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی


بجهانی شدم از دمدمه‌ی کوس رحیل

که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی


نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی

نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی


عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت

گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی


بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت

زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی


تشنه در بادیه مردیم باومید فرات

وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی


هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال

آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی


خیز خواجو که گل از غنچه برون می‌آید

بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی

خواجوی کرمانی