دستی به در می کوبد

دستی به در می کوبد
و قلب من
چون آشیانه ای تُهی
از شاخسار استخوانی اش
به زیر می افتد

می دانم تو نیستی
تو با کلید تمام درهایی که بر خود بسته ام
در تردید بی پایان سنگ ها و سایه ها
پنهان شده ای
پرنده و باد نیز
فقط در شعر شاعری سودایی
به در می کوبند

در قاب استخوانی ام می ایستم
و آهسته می گشایم
دری که لولایش را
بر چهارچوب هراس من میخ کرده ای

چشمانم را
مانند دو تیله ی چینی
به تاریکی پرتاب می کنم
و جز باد و پرنده ای خیس
هیچ نمی بینم

عباس صفاری

نظرات 1 + ارسال نظر
بتول دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 14:45

دستهای تو

مرا نمی سازند ،

دستهای تو خرابم می کنند



قرار نیست

بگذارم ویرانی ام زبانزد شود

من هنوز آنقدرها هم عاشق نیستم



تا دیر نشده

باید لغتنامه را باز کنم ،

خداحافظ را با احتیاط بردارم



با احترام

بگذارمش پشت در خانه ات

و تا خط پایان گریه ها هرچه تندتر بدوم





مهدیه لطیفی

اگر خواهری داشتم
تو را بیش از خواهرم دوست می داشتم
اگر همه ی ثروت های جهان را داشتم
به پای تو می ریختم
اگر حَرمی داشتم
تو سوگلی من بودی

ژاک پره ور

مرسی دوست عزیز و مهربانم
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.