ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نه ساعتی به وقت زمستان
برای احساساتم وجود دارد
و نه ساعتی به وقت تابستان
برای شور وشوق من
همه ساعتهای دنیا
در یک زمان به صدا درمی آیند
وقتی که قرار من و تو از راه میرسد
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان از صدا می افتند
وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی
سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری
رازی که میانِ ماست
شعرهاییست
که هیچگاه به ذهنمان خطور نکرد
اما
سرودیمشان
کودکیست
که نطفهاش بسته نشد
اما
به دنیا آمد
حرفهاییست
که همه از ما میدانند
جز من و تو
رازی که میانِ ماست
قلبیست
که از ابتدای عشق
ایستاده تپید
افشین یداللهی
عشق و آزادی
این دو را میخواهم
جانم را فدا میکنم
در راه عشقم
و عشقم را
در راه آزادی
شاندور پتوفی شاعر مجارستانی
چه کیفی می دهد
دوست داشتنِ تو
وقتی ندانی و دوستت بدارم
وقتی ندانی و تماشایت کنم
چه کیفی می دهد
دوست داشتنِ تو
وقتی هر روز تمام راه را
به شوق دیدن
روی ماهت قدم بزنم
چه کیفی می دهد
وقتی یک روز بی هوا
از راه برسی
به چشم های
همیشه عاشقم خیره شوی
بگویی
گاهی نگاه
بهتر از هزاران دوستت دارم
این زمانه است
گاهی چشم ها
چیزهایی را به ما می فهمانند
که زبان از گفتنشان
عاجز است
گاهی
دلت می خواهد بگویی
اما شرم میکنی از گفتنش
چه کیفی می دهد
عاشقِ تو بودن وقتی اینگونه
دوست داشتن را
به من آموختی
حاتمه ابراهیم زاده
هر کس لحظه هایی دارد گاه بارانی و گاه طوفانی
عشق کمی خیس شدن است
با خود ببر مرا در میان آن بارانهای دور
هر کسی شعری دارد و ترانه ای
عشق کمی ریتم گرفتن است
با خود ببر مرا به ریتم آن شعرهای دور
هر کسی شبی دارد و قصه ای
عشق کمی در رنج بودن است
با خود ببر مرا به آن شبهای دور
هجری اوزگورن
مترجم : پونه شاهی
ندانم کجا می کشانی مرا
سوی آسمان ، یا به خاموش خاک
نِیَم در هراس از تو ای ناگزیر
ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا ، لیک دانم یقین
کزین تنگنا می رهانی مرا
ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا می کشانی مرا
سوی آسمان ، یا به خاموش خاک
و یا جانب نیروانا و نور
کجا می کشانی ، نهانی مرا
ز سنگینی کوله بار وجود
سبک داری ام دوش و آسوده سار
بری سوی بی سوی خویشم نهان
چه بزمی ست این میهمانی مرا
نقابیت بر روی و همراه من
همی آیی و با تو تنها نِیم
ولی کاش می شد بدانم کجا
نقابت ز رخساره یکسو شود
در آن لحظه ی ناگهانی مرا
ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا می کشانی مرا
شفیعی کدکنی
میخواهم تو را دوست بدارم بانوی من
تا سلامتم را بازیابم
و سلامت کلماتم را
و از کمربند آلودگی که بر دلم پیچیده است بهدرآیم
که زمین بیتو دروغیست بزرگ
و سیبیست گندیده
میخواهم تو را دوست بدارم
تا به کیش یاسمن برآیم
و آینه ، بنفشه را بجاآرم
و از تمدن شعر به دفاع برخیزم
و از کبودی دریا و سبز شدن بیشهها
میخواهم تو را دوست بدارم
تا اطمینان یابم که بیشههای نخل در چشمان تو همچنان درسلامتاند
و لانههای گنجشکان میان نارهای سینهات همچنان در سلامتاند
و ماهیان شعر که در خونم شناورند همچنان در سلامتاند
میخواهم تو را دوست بدارم
تا از خشک بودنم رها شوم
و از شوری خود و آهکی بودن انگشتهایم
و جویبارهایم را باز بیابم
و خوشههایم را و پروانههای رنگرنگام را
و از توانم بر آواز خواندن مطمئن شوم
و از توانم بر گریه کردن
میخواهم تو را دوست دارم بانوی من
در روزگاری که عشق معلول شده است
و زبان معلول و کتابهای شعر معلول
نه درختان یارای ایستادن بر پای خود دارند
نه گنجشکان توان که از بالهای خود بهره ببرند
نه ستارهها میتوانند بی روادید جابهجا شوند
من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی
رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی
به کنج کلبه ویران غم نومیدم افکندی
مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی
ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی
ز دستت آنچه میآمد چنان کردی ، نکو کردی
شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من
مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی
چو وحشی راندهای از کوی خویشم آفرین برتو
من سرگشته را بیخان و مان کردی ، نکو کردی
وحشی بافقی