من آنجا نیستم

من آنجا نیستم
اما دیدگانم از تو لبریزند
و من چون درخت توتی که گنجشککان در تن اش
جا خوش کرده اند
پریشانم
برای آنکه آنجا باشم
برای آنکه با تو باشم
به یکباره قلبم را در لانه ی مورچگان جا می نهم
با آب روانی ، رؤیایم را غسل می دهم
که تو پیشتر ، تن ات را در آن آب کشیده ای

من آنجا نیستم
مادام که تو آنجا تنهایی
من از تو سرریزم
امّا تو نیستی
نیستی تا ببینی از تو چقدر نابینایم
نابینا از شوق دیِدار ندیدنت
از رنج عقل
گسسته ام زنجیرها را
نفرین به تو عقلانیت
نفرین به تو
چرا تا ابدالزّمان تنها برای تو
نگاهدار این قلب رنجورم باشم
امّا تنها به خاطر تو
برای آنکه آنجا باشم
در پگاه زود هنگامی
چون جوی آب ، به جستجویت روان می شوم
هر چه از پوسیدن چراغ به جا مانده
از دل تاریک شامگاه بیرون می کشم
شبانگاه
چون گل سرخی
با خرگوش های سپید به دشتها روان می شوم


 برای آنکه آنجا با تو باشم
می باید که از مه سنگین سینه ام بیرون بخزم
بر روی خیالات آب شده ام
به راه افتم
با خاکستر سرد پیکرم همراه شوم
خود را به گِل ، اندوده می کنم
و سپاهی از گل ناز ناز را به دنبال خود روانه می کنم
باید که خود را با اشغال تو به تاراج برم
من آنجایم و تو از دیدگانم سرریزی
من اینجایم و تو از دیدگانم سرشاری
من ، نه آنجا
نه اینجا
و نه هیچ جایم
اما تو هم آنجا
و هم اینجا
و هم ، همه جاهایی
گناه من نیست که همه جا از نگاهم خلق می شود
امّا تو معصیت باری که از دیدگانت بیرونم می رانی
تو می گویی : اینجا نیستی
تو اینجا نیستی
ببین که نیستی ؟
من آنجایم
چرا که پیری من آنجاست
من آنجایم
قلبم بر شاخه های درختان ، پر پر می زند
روحم در میان رنگ رنگ گل ها ، خاکستر می شود
و دستم چون دم ماهی های حوض آبی نفس هایم
به خود می لرزند
من آنجایم
چرا که کودکی هایم آنجاست
ای معصیت و مصیبت
من آنجایم
من آنجایم

هیوا قادر شاعر کرد عراقی
مترجم : بابک صحرانورد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.