و عشق

وعشق
احساس یک  پرستوست
در فصل بهار
آنگاه که اسیر است در قفسِ دست هایت
و در انتظار
که رهایش کنی
در هجومِ حوادثی ناپیدا
و عشق
احساس خوشِ رسیدن به آشیانه است
پس از گذران سال ها
و من
تمامی اینها را
به شوقِ قفسِ دست هایت
به فراموشی می ‏سپارم
و من کوچ را
به قفس دست هایت می‏ فروشم
که اینجاست ، مقصد من
آنگاه که بی نهایت را به من دادی
می‏ دانستم که عشق
سال هاست که در دست هایت
زندانیست

علیرضا اسفندیاری

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا شمس دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 04:38

« سهم من »
آخرین شعر افشین یداللهی

سهمِ من از روز نخستین سوختن بود
آتشفشان یک شعله از احساسِ من بود

روحم درون بسترِشب پرسه می زد
روح غریبی که گریزان از بدن بود

شیطان درون تار و پودم رخنه می کرد
در فکرِ توفانی میان جانِ من بود

در قلبِ من انبوهی از گوگرد می سوخت
در جان من اندوهی از عهدِ کهن بود

می آمد از آنسوی شب در هاله ی نور
آن کس که عریانی برایش پیرهن بود

پیچیده در شولای مه می آمد از دور
چون سایه ی لرزانی از رقصِ کفن  بود

می آمد و ماری درون آستین داشت
می آمد و در سینه ، روحِ  اهرمن بود

چون پنجه های مرگ بر من سایه انداخت
شیطان نبود، آن شکلِ  وهم آلود، زن بود...!

#افشین_یداللهی

عمری ست تا از جان و دل ، ای جان و دل می خوانمت
تو نیز خواهان منی ، می دانمت ، می دانمت


گفتی اگر دانی مرا ایی و بستانی مرا

ای هیچکاه نکجا ، گو کی ، کجا بستانمت


آواز خاموشی ، از آن در پرده ی گوشی نهان

بی منت گوش و دهان در جان جان می خوانمت


منشین خمش ای جانخوش این سکنی ها را بکش

گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت


ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری

بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت


ای زاده ی پندار من پوشیده از دیدار من

چو کودک ناداشته گهواره می جنبانمت


ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی

همراه من می ایستی همپای خود می رانمت


هوشنگ ابتهاج


ممنونم از همراهی صمیمانه شما و شعر زیبایی که نوشتید آقای شمس عزیز
مانا باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.