در محراب چشمانت

و در محراب چشمانت خواهش هایم مردند
و پرچم هایم تسلیم باد های یأس شدند
لیلی ساعت هایم بر در بسته ات خشک شدند
اما نداهایم ثمری ندادند
دو سال است که آهنگی بر تاری ننواخته ام
و آسمان هایم به شعاع نوری بیدار نشده اند
عشق را در قلبم می گذارم تا کهنه شود
و عصاره اش را میگیرم

اما در جام های غبارگرفته ام اندوه می نوشم
در هم دریده ام
مال و جاهی ندارم که تو را وسوسه کند
پس بگذار در آه هایم بمانم
نا امیدی در چشمانم لنگر انداخته و خونم را می آشامد
و هرگاه که بخواهد خون لبخندهایم را مباح می داند
می بخشمت

اگر که امیدم را تو می کشی
گناه تو نیست ، که حماقت های من است
قافله ام را در پهنای صحرا گم کرده بودم
و در عمق چشمان تو خود را می جستم
مانند کودکی ، آرزوهای ساده بر کف
به آغوش سبز تو روی آوردم
اما تو دست فرو بردی تا رگ های قلبم را از ریشه بر کنی
و شادی هایم را بی مدارا در هم بکوبی

بانوی من
چشمانت در تزویر و دروغ تو را فریفتند ؟
یا آن مروارید های فریبنده تو را اغوا کردند ؟
چون پروانه ای آمده بودم سرمه ی بال هایم را نزد تو بپراکنم
اما به جور و ستم بالهایم سوخت
و تو نیز دستت بریده باد
که مرگم را ترجیح دادی و ناله هایم را گوارا شمردی
از حذف نام روشنت از لغت هایم چه چیزی حاصلم می شود ؟
که آن زمان داستان هایم بی لیلی می شوند

کاظم ساهر
ترجمه : فاطمة إبراهیمی

نظرات 1 + ارسال نظر
آکام جمعه 8 اردیبهشت 1396 ساعت 02:27

انا ولیلی کاظم الساهر مکتوبة

ماتت بمحراب عینیکِ ابتهالاتی
واستسلمت لریـاح الیـأس رایاتـی
جفت على بابک الموصود أزمنتی
لیلى، ما أثمرت شیئـاً نداءاتـی

عامان ما رف لی لحنٌ على وتر
ولا استفاقت على نـور سماواتـی
أعتق الحب فی قلبی وأعصره
فأرشف الهـم فـی مغبـر کاساتـی

ممزق أنـا لا جـاه ولا تـرف
یغریـکِ فـیّ فخلینـی لآهاتـی
لو تعصرین سنین العمر أکملها
لسال منها نزیـف مـن جراحاتـی
لو کنت ذا ترف ما کنت رافضة حبی
لکن عسر فقر الحال مأساتـی

عانیت عانیت لا حزنی أبوح به
ولست تدرین شیئاً عـن معاناتـی
أمشی وأضحک یا لیلى مکابرة
علیّ أخبی عن النـاس احتضاراتـی
لا الناس تعرف ما أمری فتعذرنی
ولا سبیل لدیهـم فـی مواساتـی
یرسوا بجفنی حرمان یمص دمـی
ویستبیـح إذا شـاء ابتساماتـی
معذورة أنت أن أجهضت لی أملی
لا الذنب ذنبک بل کانت حماقاتـی

أضعت فی عرض الصحراء قافلتی
وجئت أبحث فی عینیک عن ذاتی
وجئت أحضانک الخضراء منتشیا
کالطفل أحمل أحلامـی البریئـات
غرست کفک تجتثیـن أوردتـی
وتسحقیـن بـلا رفـق مسراتـی

واغربتاه مضاعُ هاجرت مدنی عنی
وما أبحرت منهـا شراعاتـی
نفیت وأستوطن الأغراب فی بلدی
ودمروا کـل أشیائـی الحبیبـاتٍ
خانتک عیناک فی زیف وفی کذب
أم غرک البهرج الخداع مولاتـی

فراشة جئت ألقی کهلى أجنحتی
لدیـک فاحترقـت ظلمـاً جناحاتـی
أصیح والسیف مزروع بخاصرتی
والغدر حطم آمالی العریضـاتِ
وأنتِ أیضاً ألا تبت یـداک؟
إذا آثـرت قتلـی واستعذبـت أناتـی

مـن لـی بحـذف اسمـک الشفـاف مـن لغـتـی؟
إذن ستمسـی بـلا لیلـى یــا لیـلـى .. حکایـاتـی

ممنونم از شما بابت ارسال متن عربی شعر فوق دوست گرامی
مانا باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.