مست شو بانو ، مست از من

مست شو بانو
مست از من
آن چنان مست که دریا به رنگ گل سرخ درآید
به رنگ شراب تیره
به رنگ خاکستری
به رنگ زرد
و چه زیباست
زنی که در حضور شعر
تلو تلو می خورد و
مست می شود
من
در زیباترین نمود ام هستم
در درخشان ترین لحظات تمدن ام
آه
آن گاه تن به عشق می سپارم
که متمدن شده باشم
بختی دیگر به من بده
تا تاریخ را بنویسم بانو
چرا که تاریخ
هرگز به تکرار خود برنمی خیزد

نزار قبانی
مترجم : سیامک بهرام پور

نظرات 10 + ارسال نظر
دلارام جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 18:59

سلام جناب زیادلو
انتخابهاتون زیبا ست مثل همیشه و از خوندن دوباره اونها باز هم لذت بردم

همیشه باشید شاد باشید ودر سلامتی به سر ببرید

سلام خانم دلارام عزیز
ممنونم از حضورتان دوست گرامی
خوشحالم انتخاب های هفتگی را دوست داشتید
موفق باشید
با مهر
احمد

دلارام جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 18:14

اینجا باران نمی بارد
کاش شراب می بارید
عابران مست می شدند
کلاغ ها خبرهای خوب می بردند
مثلا از من به تو می گفتند
و از تو به من
گنجشک ها
در آغوش کاج ها مست می رقصیدند
همه ی مشترک های مورد نظر
به دسترس می آمدند
بازار بوسه و لبخند و دیدار رونق می گرفت
دست فروش ها شعر و ترانه بساط می کردند
میان موهای دخترکان باد به ولوله می افتاد
دکان ها همه عطاری می شد
به لطف بارش شراب
همه جوان و مخمور
در این بین
تو رندانه از خانه می زدی یرون
من هراسان بسوی تو می دویدم
تلو تلو می خوردم
درست می افتادم میان بازوان تو
اینجا باران نمی بارد
بروم دعای باران
نه
دعای ....
بروم



بتول مبشری

واژه ها
در نگاه امن تو شعر می شوند
صبح شد بانو
صبح شد
نگاهت را به آفتاب گِره بزن
ببین که زندگی چگونه در نگاهت میبارد
پنجره را برای تو باز کرده ام
گیسو به باد بسپار
ببین که این زندگی چگونه در آغوش تو نفس می کشد
حسی در تو پهان است که بوی بهار می دهد
حضور تو آفتابیست که
میباردُ
میباردُ
میبارد
تو
عشقت
نمِ باران دارد
.
امیرمحمد مصطفی زاده

امروز هم

بی «صبحت به خیر عزیزم » ات آغاز شد

یک جمله ی ساده که قادر بود

خورشید مرا

از پشت کوهها بیرون بکشد

بالا بیاورد

بنشاند پشت میز صبحانه

من در ادامه ی شب

میز را چیدم

من در ادامه ی شب

صبحانه ی گنجشک ها را دادم

من با چراغهای روشن

به خیابان زدم

و هیچ کس نمی دانست

در درونم زن دیوانه ایست

که روزش

به چند کلمه وابسته است.


((رویا شاه حسین زاده))

سال ‌ها بعد
وقتی به اندازه‌ ی کافی
از این روزها دور شده‌ ای
و در بیابانی قدم می ‌زنی
که مثل حافظه‌ ات خالی‌ ست
زنی را به یاد می ‌آوری
که چشم‌ های غمگینی داشت

می‌ ایستی
و لحظه‌ ای به گذشته فکر می ‌کنی
به دست‌ هایی
که پشت سرت تکان می‌ خوردند
به پل‌ هایی که خراب کردی

سربرمی‌ گردانی
اما جز زمانِ سنگ شده
جز درّه‌ های عمیقی
که تا ابد بین ‌مان فاصله انداخته‌ اند
چیزی نمی ‌بینی

مانا آقایی

●♥ محمد شیرین زاده ♥● چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 17:22 http://m-bibak.blogfa.com

سیم هاى زیر تار، زنانه است و

سیم هاى بم، مردانه.

از تلفیق این دو است که موسیقى

دلنواز زندگى نواخته مى شود.


((سیمین داشنور))

شالت تمام شد
بافتم
نمی دانم چند گره دارد
اما
هر بار که باد بوزد
چندین هزار بوسه
دور گردنت خواهد پیچید

منیره حسینی

●♥ محمد شیرین زاده ♥● چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 17:21 http://m-bibak.blogfa.com

آدم یکبار که بیشتر عمر نمی کند.

یکبار هم بیشتر نمی میرد.

خوب پس مرگ یکبار شیون هم یکبار!

جای آنکه بی حرف و بی صدا

مثل خر زیر بار بترکیم،

بگذار در حالی که داریم برای

حق زندگیمان می جنگیم بمیریم !


((زاهاریا استانکو))

یک نفر هست
میانِ شبِ تاریکِ دلم
که به من نزدیک است
و نفس می گیرد
از جانم
پایِ عشقش هستم
و به قدرِ عطشِ موج
که از دامنِ دریا به ساحل ریزد
من کنارش هستم
موج بر موج
به او می رسد
این خسته یِ جان
او
بهایِ دلِ درگیرِ مرا می داند؟
من
به رویایِ شبِ تاریکش
دل بستم

آذر آزادی

سه نقطه های دلم ... چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 13:07 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/

درود دوست عزیز و گرامی
اشعار انتخاب تون بسیار زیبا بودند
شاد و برقرار باشند
.......................................................
باور نداشتم که زنی بتواند
شهری را بسازد و به آن
آفتاب و دریا ببخشد و تمدن.
دارم از یک شهر حرف می زنم!
تو سرزمین منی!
صورت و دست های کوچکت،
صدایت،
من آنجا متولد شده ام
و همان‌جا می میرم!

"نزار قبانی"

سال ‌ها بعد
وقتی به اندازه‌ ی کافی
از این روزها دور شده‌ ای
و در بیابانی قدم می ‌زنی
که مثل حافظه‌ ات خالی‌ ست
زنی را به یاد می ‌آوری
که چشم‌ های غمگینی داشت

می‌ ایستی
و لحظه‌ ای به گذشته فکر می ‌کنی
به دست‌ هایی
که پشت سرت تکان می‌ خوردند
به پل‌ هایی که خراب کردی

سربرمی‌ گردانی
اما جز زمانِ سنگ شده
جز درّه‌ های عمیقی
که تا ابد بین ‌مان فاصله انداخته‌ اند
چیزی نمی ‌بینی.


مانا آقایی


سلام دوست گرامی
از همراهی صمیمانه تون و اینکه وقت گذاشتید و شعرهای هفتگی را خواندید سپاسگزار شما هستم و خوشحالم اشعار انتخابی ام را دوست داشتید
موفق باشید
با مهر
احمد

●♥ محمد شیرین زاده ♥● سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 14:58 http://m-bibak.blogfa.com

با نوشتن هر شعر

یک قدم به تو

نزدیک تر می شوم

خودت بگو :

کجا رفته ای

که با این همه شعر

هنوز به تو

نرسیده ام ...



((محمد شیرین زاده))

هیچ ﺑﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﻠﯽ
ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﻩ
ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻨﻢ ...
ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﭙﯿﭽﺪ ... ﺩﺭ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﻢ .

احمد شاملو


شعر بسیار زیبایی بود دست مریزاد اقای شیرین زاده عزیز
مانا باشی
با مهر
احمد

نیلوفر سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 11:30

من گمان می‌کنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچ‌کس از آن‌جا خبر ندارد. کلیدش فقط در دست صاحبش است. عشق‌های محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش، هر چیز نشدنی، آن‌جا شدنی است. یک بهشت- یا شاید جهنم ـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد. این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است. اما یک روزی و یک جوری آن را کشف می‌کند!

گفت‌و‌گو در باغ_شاهرخ مسکوب

ما
همدیگر را دیر نشناختیم
مثلا
زمان پخش برنامه های دلخواه مان را از رادیو و تلویزیون
از بر بودیم
آن کافه ها برایمان کافی بود
آن قهوه های بی مزه ی کافه ی آشنا و
گرمای کافه ی خودمان
مثلا من می دانستم تو وقتی از او حرف می زنی یعنی دل بریده ای
یا من اگر زیادی می خندیدم یعنی شب، گریه ی مفصلی را بالا می آورم
ما همدیگر را آنچنان زود شناختیم
که خودمان را اینچنین دیر پیدا کردیم
ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم
همسفر شدیم و
خودمان را ترک کردیم

سیدمحمد مرکبیان


ممنونم از حضورت و متن بسیار زیبایی که نوشتی نیلوفر عزیز
شاد باشی
با مهر
احمد

قطار دل سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 09:57 http://hobabdel.blogfa.com/

در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری! نزار قبانی


شعرای نزار قبانی حرف نداره

اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم

آه عشق من
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید

تنها ، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم
عشق من
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان


پابلو نرودا
مترجم : دکتر شاهکار بینش پژوه


دقیقا همینگونه است عاشقانه های قبانی همگی بسیار زیبا و دلنشین میباشند
خوشحالم که شما هم اشعارش را دوست دارید
ممنونم از حضورتان
موفق باشید
با مهر
احمد

●♥ محمد شیرین زاده ♥● دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 03:02 http://m-bibak.blogfa.com

" دلتنگم "

آن قدر که می توانم

ساعت ها زیر باران قدم بزنم

بی آنکه قطره ای

خیس شوم ...



((محمد شیرین زاده))

بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را
حس کن
سنگ ها سخت عاشق می شوند
اما
فراموش نمی کنند

گروس عبدالملکیان


ممنونم از شعر بسیار زیبایی که سروده خودتان هم است را برایم نوشتید
از حضور همیشگی تون کمال تشکر را دارم اقای شیرین زاده عزیز
شاد و سلامت باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.