اقیانوس زندگی

باید می گذاشتی عاشقت بمانم
عشق چیزی نیست
که هر دقیقه هر روز اتفاق بیافتد
اگر افتاد
باید دو دستی چسبیدش
باید می گذاشتی دو دستی
بچسبم به قایق هایی که نجاتمان می دادند
به رویاهایم ، به عشق
زندگی اقیانوس دیوانه ای ست

مهدیه لطیفی

نظرات 6 + ارسال نظر
دلارام یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 14:52 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

بانو،
یادت هست؟
هر بار که می گفتم بیا،
"گفته بودی: دنیا که به آخر نرسیده است،
بالاخره،یک روز می آیم"
راستی بانو!
خبر داری؟
می گویند چیزی به آخر دنیا نمانده است،
پس این همه دل دل نکن،
بیا،
نترس،
بیا عشق را
در آن سکوت شیرین
قبل از میعاد لبهایمان پیدا کنیم.

بیا به سیم آخر بزنیم،
چتر هایمان را در باران رها کنیم...

بیا برویم تا نهایت یک بوسه،
تا اوج خیال یک هم آغوشی...

بیا سهم این همه رویای محال
را بدهیم،
امروز را کشف کنیم...

بیا تمام دنیایم
چشم انتظار توست،
تو، بانو،
ناجی من باش..


مجد

دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی درمه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را

عباس صفاری

ممنونم از شعر بسیار زیبا و دلنشینی که نوشتید دوست عزیز و مهربانم
با مهر
احمد

دلارام یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 08:20 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

در چشم به خون نشسته مهمانم شو
بر درد دل شکسته درمانم شو
جانم به لب آمد ازلبت جانم ده
معمار سرای حس ویرانم شو
شوریده دلم ز شور شعر افتادم
غوغای غزل غزال چشمانم شو
گوید غزل از دیدهً در خون پرپر
بر فرش نظر نشسته دیوانم شو
قلبی که سرشته عشق,در کینه شکست
چندیست که کافر شده, ایمانم شو
دور از تو ونزدیک من این تنهایی
دورم کن از این دوری و مهمانم شو

حمید رجبی

ممنونم از همراهی صمیمانه و شعرهای زیبایی که نوشتید خانم دلارام عزیز
موفق باشی
با مهر
احمد

جواد مهدی پور پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 09:08 http://javadms1509.blogsky.com

سلام و عرض ادب
چقدر زیبا و دلنشین بود
لذت بردم
سر بلند باشید

منتظر نگاه زیبایتون هستم

درود بر شما

سلام آقای مهدی پور
خیلی خوشحالم که این شعر را پسندید
حتمن به وبلاگتون سر خواهم زد
شاد باشید
با مهر
احمد

سپیده متولی چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 18:23 http://www.sepidehmotevalli.blogfa.com

آن ها تمام جهان را به من داده بودند
اما هنوز چیزی کم بود
چشمان تو
"پریزاد"

بهار هم فقط بلد است
زخم هایت را تازه کند
و جامه هایت را

باران فقط بلد است
دل ات را بشکند
و شاخه هایت را

و هیچ جا خبری نیست
نه در تو
نه بیرون تو
نه در دیگری

عبدالحمید ضیایی

با درود و سپاس فراوان از همراهیتان دوست گرامی
با مهر
احمد

سه نقطه های دلم ... چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 13:17 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/


...................................................................................

ناممکن است که احساس خود را نسبت به تو با واژه ها بیان کنم
اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام
با این همه هنگامی که می خواهم اینها را به تو بگویم و یا بنویسم
واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بیان کنند
گرچه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم
می توانم بگویم آن گاه که با توام چه احساسی دارم ..
آن گاه که با توام
احساس پرنده ای را دارم که آزاد و رها در آسمان آبی پرواز می کند
آن گاه که با توام
چو گلی هستم که گلبرگ های زندگی را شکوفا می کند
آن گاه که با توام
چون امواج دریا هستم
که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند
آن گاه که با توام
رنگین کمانی پس از توفانم
که پرغرور رنگ هایش را نشان می دهد
آن گاه که با توام
گویی هر آنچه که زیباست ما را در برگرفته است
اینها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است
شاید واژه عشق را ساخته اند
تا احساسی چنین عمیق و هزار سو را بیان کند
اما باز هم این واژه کافی نیست
با این همه چون هنوز بهترین است
بگذار بگویم و باز بگویم که
بیش از عشق بر تو عاشقم ...

سوزان پولیس شوتز

در خاطرت بماند
کسی بود
که بی دلیل بود
بی دلیل دوستت داشت
در خاطرت بماند
آغوشش بعد از خدا
تو را فهمید
بوسه هایش
عطرِ خوشِ عشق داشت
در خاطرت بماند
از خنده هایت می خندید
کلافگی هایت بی قرارش می کرد
گاهی میانِ بی حوصلگی هایت بنشین
یک چای بنوش
و فکر کن
به کسی که
هرشب با خیالِ تو و خدا کنارش
چای می نوشید و از تو می گفت
در خاطرت بماند رَدِ دست هایت
تا همیشه ثبت می شود
با یک جمله ی کوتاه :
ماندنی نبود؛ اما بعد از او تنهایی هم آغوشِ من شد
در خاطرت بماند
با تو خط به خطِ عشق را خواند
فهمید
و عاشقتر شد
.
هرچیز را هم اگر نخواستی به خاطر بسپاری
یک چیز را بدان
و همین را تنها به خاطر بسپار
تو
برایِ
او
دنیایی دیگر بودی
دنیایی ممنوعه برایِ او
که با تو
باکی نداشت از ماندن در آن
تو
ماندنی نبودی

عادل دانتیسم

با درود و سپاس فراوان از شما دوست گرامی
مانا باشی
با مهر
احمد

بهاران دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 15:10 http://baharaneman.mihanblog.com

کاش میشد بروم
ساز دلی را امروز
پیش یک سازگر چیره سفارش بدهم
و بگویم استاد
تاری از بهر دلم میخواهم
هر صدایی بدهد،
هر چه باشد،
تنها،
کوک دائم باشد...

تنهاییت را بیاور
همه دلتنگی هایت
شانه ای هست
اینجا
برای آسودن
خیال محالی نیست
باور کن
توی چشمهام
آزردگی هایت را به آب بده
بعد هوایی تازه کن
شاید با هم نفسی به عشق بگذرانیم

گیلدا ایازی

ممنونم از همراهی تون دوست عزیز
خوشحالم شما را دوباره اینجا می بینم
موفق باشی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.