عشق اتفاق نیست

عشق اتفاق نیست
که با آمدن و رفتن ها
از چشم بیافتد
عشق تویی
وجودت که عشق باشد
می بخشی تمامِ مهربانیت را
حالا اینکه بی حرمتی می کنند
با نامِ عشق
حالا اینکه تفاوتِ آغوش و بوسه هایِ عاشقانه
را نمی فهمند
حالا اینکه تو عاشق بوده ای و عاشقی کرده ای
و ندیدند
عشق باز هم همان عشق است
مثلِ خدا
که ما بی مهر می شویم
ما فراموشش می کنیم
ما نمی بینیم دستانِ نوازشگرش را
اما او باز هم خدایی می کند
باز هم دلش برایِ خنده هایِ ما
تنگ می شود

عادل دانتیسم

پیش تو می مانم

بر هر چهره‌ای
سایه‌ی مژگان را می‌جویم
تو را در داستان‌های شرقی می‌جستم و
نیافتمت

خیلی دیر پیدایت کردم ، اینجا
در سرزمین خودم و در زمین خودم
پیش تو می‌مانم
تا هر وقت که سکوتت به من بگوید
لمسم نکن

پیش تو می‌مانم
می‌دانم
موهایت شعله‌های آتشند و
هیچ بادی آنها را خاموش نمی‌کند
پیش ساده‌ترین اعجاز می‌مانم
ماندگار می‌شوم
انگار مجبورم

لوسیان بلاگا
مترجم : ازاده کامیار

حس جدید

حال این روزهایم حال غریبی ست
من چند روزی ست
دنیا و آدم هایش را جور دیگری می بینم
انگار چیزهایی در من گم می شود و
چیزهای دیگری جایش را می گیرد
چند وقتیست حس می کنم
رنگ ها معنای تازه تری پیدا کرده اند
من فکر می کنم
چند وقتی ست باران ، پاییز ، مهتاب و مه
مفهوم دیگری دارند
شاید باورت نشود اما
چند روزی ست احساس می کنم راههای نرفته
زیبایی بیشتری می توانند داشته باشند
من چند وقتی ست که می بینم
غیر از رنگ چشم های تو
چشم ها می توانند
رنگ های دیگری هم به خود بگیرند
موهای دیگران می تواند
روشن تر یا تیره تر از موهای تو باشد
و زیبایی
در انحصار هیچ کس نیست

حال این روزهای من
شبیه حال زندانیِ ابد خورده ای ست
که نوید آزادی به گوشش رسیده است
باور کن
این منم که این حرفها را می زنم
دیگر کور نیستم
چند وقتیست حتی فکر می کنم
می توانم کسی را
بیش از تو هم دوست داشته باشم
تو ذره ذره در من محو می شوی
و من این روزها
حال بهتری دارم

مصطفی زاهدی

گذرگاه زندگی

در گذرگاه های خون
تنم در تنت
شبی بهاری ست
و کلام آفتابی ام در بیشه زار تو
بدنم در موطن کار
گندمی ست سرخ

در گذرگاه های ریشه
من شبم ، من آبم
من بیشه زاری که پرچم دار است
من زبانم ، من تنم
من جوهره ی آفتابم

در گذرگاه های شبانه
بهار از تن من
گندم شب از تو
آفتاب بیشه زار از تو
آب منتظر از تو
تو موطن کار ، عجین با تن من

در گذرگاه های آفتاب
شبم در شب تو
نورم در نور تو
گندمم در موطن تو
بیشه زار تو در زبان من

در گذرگاه های تن
آب است در شب
تن من در تن تو
بهار ریشه هاست
بهار آفتاب ها

اکتاویو پاز
ترجمه : نواب جمشیدی

رفته بودی تو و دلمرده ز رفتار تو من

رفته بودی تو و دلمرده ز رفتار تو من
خوب شد آمدی ای کشته ی دیدار تو من

ستمت گر چه فزون است و وفا کم، غم نیست
کم کَمَک ساخته ام با کم و بسیار تو من

هر دلی نیست عزیز دل من ، لایق صید
باش همواره تو صیاد و گرفتار تو من

این سه ارزانی هم باد الهی همه عمر
بختْ یارِ تو و تو یارِ من و یارِ تو من

هیچ دانی که در این دوری یک ماهه چه رفت
یا چه دیدم ز غم و حسرت دیدارِ تو من

سال ها پیر شدم لیک جوان خواهم شد
لبْ نَهَم باز چو بر لعل شِکَربار تو من

عماد خراسانی

خوشحالم سبب آزار تو نیستم

خوشحالم سبب آزار تو نیستم
شادتر که تو آزارم نمی دهی
زمین سنگین از زیر پاهای من
به جایی نخواهد رفت
می توانستیم در کنار هم باشیم ،آسوده
بی آن که واژه ها را با حساب و کتاب کنار هم بچینیم
و زمانی که بازوی مان بهم خورد
با موج خیزان شرم بالا نرویم

می دانم هرگز نام مرا به مهربانی نمی خوانی
و روحم را به نرمی نمی نوازی ، چه روز چه شب

سپاس تورا از ژرفای جان
سپاس برای شب هایی که در آرامش گذراندم
سپاس برای وعده های دیداری که با من
نگذاشتی
برای قدم هایی که زیر ماه با من نزدی

سپاس می گویم تو را
بپذیر سپاس غمگنانه ام را
زیرا که هرگز
سبب آزار من نشدی
همان گونه که من موجب آزارت نبودم

مارینا تسوِتایوا

مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد

مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد

نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش
دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد

شکنج افعی زلفش که با من مهره می‌بازد
بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد

من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید
ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد

صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان می‌کش
که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد

مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید
که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد

می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد
گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد

خواجوی کرمانی

عاشق بد شانس

منم آن عاشق بد شانس
نه می توانم به سمت تو بروم
و نه می توانم به خودم برگردم
پس از تو
دلم بر من طغیان کرده است

محمود درویش
ترجمه : محمد حمادی

بانوی زیبای من

دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم

ببین
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی

حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم

سیب یا گندم ؟
همیشه بهانه‌ای هست
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشت‌هام
زمین نه
نقطه نقطه‌ی تنت

بانوی زیبای من
دست‌های تو
سیب را
دل‌انگیز می‌کند

با بودنت
بهشت را دیدم
حالا خدا
دنبال سیب سرخی می‌گردد
تا از بهشت آسمان
رانده شود

عباس معروفی

رویای روزانه

آن ‌چنان خسته‌ام که
وقتی تشنه‌ام
با چشمهای بسته
فنجان را کج می‌کنم
و آب می‌نوشم
آخر اگر که چشم بگشایم
فنجانی آنجا نیست
خسته‌تر از آن‌ام
که راه بیفتم
تا برای‌ِ خود چای آماده سازم
آن ‌چنان بیدارم
که می‌بوسمت
و نوازشت می‌کنم
و سخنانت را می‌شنوم
و پس‌ِ هر جرعه
با تو سخن می‌گویم
و بیدارتر از آن‌ام
چشم بگشایم
و بخواهم تو را ببینم
و ببینم
که تو نیستی
در کنارم

اریش فرید

برای رسیدن به تو

برای رسیدن به تو
راه نمیروم پرواز میکنم

نمینویسم
کلمه اختراع میکنم

دعا نمیکنم 
باخدا همدستم

چیزهای باعظمت را باید
با عظمت خواست

چیستا یثربی

راز گل

رز سرخ از شهوت سخن می گوید
و رز سفید از عشق
رز سرخ پرنده ای است شکاری
و رز سفید فاخته
   
اما من برای تو
غنچه ی سفیدی می فرستم
غنچه ی سفیدی که لبه ی گلبرگ هایش سرخ باشد
برای ناب ترین وشیرین ترین عشق
وبا آرزوی
بوسه ای بر لبانت
   
جان بویل اوریلی

بیادستم رابگیر

دیگر نه آفتاب گُرگرفته
زبانم راروشن میکند
نه بال‌بال شب پره ای جانم را میشکافد
ونه شبنمی درقلبم آب میشود
بیادستم رابگیر
وخرده ریز این کلمات تباه شده را
ازپیشم جمع کن

شمس لنگرودی

تنهایی عشق

خداوند نخست عشق را به ما هدیه می کند
آنگاه معشوقی را به ما وام می دهد
تا عشق را با او بیازماییم و پرورش دهیم
و چون میوه عشق رسیده و شیرین شد
آن معشوق که مایه رشد عشق بود به راه خود می رود
و عشق را تنها می گذارد

آلفِرد تنیسن

شرایط شاعری

باید عطر زن را بوییده باشد
زنی را لمس کرده باشد
یا آواز لالایی زنی را شنیده باشد 
سروده‌ی زنی را خوانده باشد
و با این حال شاید بتواند برای زنی شعر بگوید
وگرنه سخت در اشتباه است که شاعر است

دیهور انتهورا

اگر آدمی را یارای آن بود

اگر آدمی را یارای آن بود
که بگوید چه مایه دوست می‌دارد
اگر آدمی می‌توانست عشق‌اش را برکشد به آسمان
چونان ابری در نور
چنان دیوارهایی که فرومی‌ریزند
به شاباشِ حقیقتی که در این میانه قد برافراشته است
اگر آدمی می‌توانست سرنگون کند تنش را
تا فقط حقیقتِ عشق‌اش به جا بماند
حقیقتِ خویشتن‌اش
که نه شکوه است و نه بخت است و نه جاه
که عشق است و خواهش است
من بودم آن‌که تصورش می‌کرد
کسی که با زبان و با چشمان و با دستان‌اش
حقیقتی مغفول را
فاش می‌گوید
در برابر آدمیان
حقیقتِ عشقِ حقیقی‌اش را

جز آزادی زندانی کسی بودن
آزادی دیگری نمی‌شناسم
کسی که نمی‌توانم نامش را بی‌رعشه بشنوم
کسی که به خاطرش این وجود حقیر را از یاد می‌برم
کسی که روز و شب‌ام چنان‌است که او می‌خواهد
و تن و جانم در تن و جان‌اش شناور است
چونان تخته‌پاره‌های گمشده
که به دریا فرو می‌روند و بالا می‌آیند
در عین رهایی با آزادی عشق
با آزادی یگانه‌ای که سرفرازم می‌کند
با آزادی یگانه‌ای که برایش می‌میرم

دلیلِ وجود منی تو
اگر نشناسم‌ات ، زندگی نکرده‌ام
و اگر بمیرم بی‌شناختن‌ات
نمی‌میرم
چراکه نزیسته‌ام

لوییس سرنودا
مترجم : محسن عمادى

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت
 پر از ردپای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچه ها
فقط یک نفس می توانست
طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد
اگر آسمان می توانست ، یکریز
شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد
اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد
اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را
برای کسی باز می کرد
و می شد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمی ریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد
اگر کوها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد می ایستاد
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر می توانستم از خاک یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را می توانستم ای دور از دور یک بار دیگر ببینم

قیصر امین پور

باز بر می خیزم

گیرم که نامی از من نباشد در تاریخی که تو می‌نویسی
گیرم که خصمانه نام مرا پنهان کنی در پس دروغهای شاخدارت
گیرم که زیر پا لگدکوبم کنی
باز اما مثل خاک ، من بر می‌خیزم

جسارت من  تو را می آزارد ؟
چرا زانوی غم در بغل می‌گیری
وقتی می‌بینی سرفراز راه می روم
انگار در اتاق نشمین خانه‌ام گنج یافته‌ام ؟

درست مثل ماه درست مثل خورشید
با همان قطعیتی که جزر و مد رخ می‌دهد
درست مثل امید که قد می‌کشد
باز برمی‌خیزم

دلت می‌خواست ببینی نشسته و شکسته‌ام ؟
سر خم کرده ، چشم به زمین دوخته‌ام ؟
شانه‌هایم افتاده مثل اشک
خسته ام دیگر از فریادهای سرزنده‌‌ام ؟

سرافرازی من سرافکندگی توست ؟
سخت است که ببینی
می‌‌خندم انگار در حیاط پشتی خانه‌ام
معدن طلا کشف کرده‌‌ام

گیرم کلمات خود را به سوی من شلیک کنی
گیرم با نگاهت بر من زخم زنی
گیرم با نفرت خود جانم بگیری
اما باز مثل هوا ، من بر می‌خیزم

زیبایی من مایه اندوه توست ؟
انگشت به دهان می‌مانی
وقتی می‌بینی می‌رقصم و انگار
بین رانهایم الماس دارم

از دل زاغه‌های شرم تاریخ
برمی‌خیزم
از میان گذشته‌هایی که ریشه در رنج دارند
برمی‌خیزم
من اقیانوس سیاهم ، پهناور و خروشان
جاری و عاصی ، موجم من

پشت سر می‌گذارم شبهای هراس را
برمی‌خیزم
پیش می روم به سوی سپیده که آزاد است و رها
برمی‌خیزم
در دست دارم موهبتی که به ارث برده‌ام از اجدادم
من امید و رویای بردگانم
برمی خیزم
برمی‌خیزم
برمی‌خیزم

مایا آنجلو
مترجم : آزاده کامیار

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله خود در فغان آرم تو را

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

خامشی از قصه عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

هاتف اصفهانی

صبحت به خیر

هرگاه روزی دیگر فرا می رسد
و فراموش می کنم که بگویم صبحت به خیر
از حیرانی و سکوتم غمگین مشو
و گمان مبر که میان من و تو
چیزی عوض شده
آن گاه که نمی گویم دوستت می دارم
یعنی که دوست ترت می دارم
صبحت به خیر

آن گاه که هم چون سرزمینی از عبیر و مرمر
مدت ها رو به رویم می نشینی
و از رایحه تو چشم می پوشم
یا گلایه های آن پیراهن عطرآگین را سرسری می گیرم
گمان مبر که احساسم بر باد رفته
گمان مبر که قلبم به سنگ بدل شده
تو را ورای دوست داشتن دوست می دارم
اما بگذار آن گونه که در خیالات من است ببینمت
صبحت به خیر

نزار قبانی

مترجم : سودابه مهیجی