دلم میخواست
می شد مثل اعضا بدن
احساس را هم اهدا کرد
اصلاً هر کسی
هر چیز به درد بخوری که دارد را باید اهدا کند
وصیت می کردم
احساسم را قسمت کنند
میان هزار زن
هزار زن
با دستانی سرد
و نگاهی بی روح
زنانی که طعم عشق نچشانده اند
که دلشان هرگز نتپیده
که نگاهی هوش از سرشان نبرده
و طعم گس دلتنگی نچشیده اند
اصلاً می دانی
چیزهای به دردبخور را نباید به گور برد
باید بخشید و زندگی ها را نجات داد
هستی دارایی
اگر هرگز در آغوشت نبودم
هرگز با تو نرقصیده بودم
هرگز عطر شیرینت را نفس نکشیده بودم
شاید میشد که امشب بخوابم
اگر هرگز دستت را نگرفته بودم
این همه نزدیک نبودم
به آن بوسیدنی ترین لبها در جهان
هرگز این همه نخواسته بودم
که زبانم را بر خط کوچک چانهات بکشم
شاید میشد که امشب بخوابم
اگر این همه مشتاق نبودم
که بدانم شبها خرناس میکشی یا نه
بالشتت را بغل میکنی یا نه
بیدار که میشوی چه میگویی
اگر قلقلکت بدهم
از ته دل میخندی یا نه
اگر این جادو
این پریشانی
این آرزو
میشد که متوقف شود
اگر میشد بپرسم این سوال را
که دارم برای پرسیدنش جان میدهم
اگر میشد
که خوابت را نبینم
شاید میشد که امشب بخوابم
نیکی جیووانی
مترجم : آزاده کامیار
دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد
عشق بر ما همه باران بلا می خواهد
آنچه از دوست رسد ، جان ز خدا می طلبد
و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا می خواهد
پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود
که دل آیینه ی عشق است ، صفا می خواهد
تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما ؟
تو خود اینگونه نخواهی ، که خدا می خواهد
بوسه ای زان لب شیرین ، که دل خسته ی من
پای تا سر همه درد است دوا می خواهد
گوش جانم ، سخن مهر تو را می طلبد
باغ شعرم ، نفس گرم تو را می خواهد
همچو گیسوی بلند تو شبی می باید
تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد
تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست
آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد
فریدون مشیری
در بین اوقات گذشته و آیندهی زندگی من
امشب شب من است و رؤیای زندگیم
تو تمامِ عشق و آرزوهایم هستی
پس پیمانه را از عشق پر کن و بیاور
پس از مدتی عشق از این خانه خواهد رفت
و گنجشکان از لانهها کوچ خواهند کرد
و سرزمینهایی که در گذشته آباد بودند
ما را بی برگ و نوا خواهند دید
همچنانکه ما آنها را بیابانی خشک میبینیم
پس محبوبم بیا
اکنون تو را بیش از هر زمان دیگر دوست دارم
شب نزد ما آمد
و در حالی که عشق در چشمانمان بود
به گفت و شنود عاشقانه
و سخنی که روی لبهایمان آب میشد
گوش فرا داد
هنگامی که شب مرا فراخواند
مدت زیادی ماند
تا شوق را از چشمانم برچیند
و درد اشتیاقم را کاهش دهد
به من نزدیک شو و تمام عشقم را از آن خود کن
آنگاه چشمانت را ببند تا مرا ببینی
و ای کاش این شب ما بسیار طولانی شود
که هرچه زمانِ دیدار بیشتر شود
باز هم کم است
زندگی در آینده ما را
به بازی و ریشخند خواهد گرفت
پس بیا
اکنون تو را بیش از هر زمان دیگر دوست دارم
لباس هایم غرق در آتش هاست
کاش دوباره به خاطرم نمیآمدی
کاش هر کدام از ما
در همان سالها پیش مانده بودیم
کاش پس از این سالهای دورِ دورِ
تصویر هامان
از عکسها بیرون نمیآمد
کسی از گذشتههای خوبِ خوب
آغوش باز نمیکرد
سرم با سینه ات آشنا نمیشد
کاش آن آرامش گم شده
هرگز باز نمیگشت
کاش بوسه ات
طعمی غریب و تلخ داشت
کاش مارا گریزی بود
از دوست داشتن
کاش شانه به شانه ی هم
در قاب روی طاقچه میماندیم
آنوقت
نیازی به درکِ آدمهای تازه
با پیراهنی آغشته به عطرهای تازه، نبود
هر کدامِ ما
زندگی خودش را داشت
تو ، با زنی شبیهِ من
من ، با مردی شبیهِ تو
نیکی فیروزکوهی
ای مرا آزرده از خود ، گر پشیمانی بیا
نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا
تا که سر پیچیدی از راه وفا گفتم برو
جز وفا اکنون اگر راهی نمی دانی بیا
یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل
زان همه نامهربانی گر پشیمانی بیا
تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا
خود تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی
تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا
دشمن جانم تو بودی درد پنهانم ز تست
با همه این شکوه ها گرراحت جانی بیا
مهدی سهیلی
تو برایم چو وجودی غمینی
گل زودمیرای شعر
که همان دم که با آن خوشم
و بر آنم تا سرمست شوم از وجودش
حس میکنم که باید بگریزم به دورها
بسیار دور
بهسبب شوربختی جان خویش
شوربختی اندوهناک من
آنگاه که دیوانهوار به سینهات میفشارم
و لبانت را به دهان میکشم
طولانی و بیوقفه
غمگینم ، عزیز من
زان رو که قلبم بسیار خسته است
از عشقی چنین عاجزانه به تو
تو لبانت را بر لب من مینهی
و خود را وامیداریم تا سرخوش باشیم
از عشقمان ، که هرگز شاد نخواهد بود
زیرا که جانمان بسی خسته است
از رؤیاهایی که پیش از این دیدهایم
اما آن ترسان منم
و تو بسیار سرآمدی
آنگاه که به تو میاندیشم
جز خواهش گداختن در عشق
چیزی اندرونم نیست
بهخاطر آن شادی کوچکی که به من هبه میکنی
که نمیدانم از روی ترحم است یا هوس
زیبایی تو ، زیبایی محزونیست
که هرگز در رؤیا نیز شهامت دیدنش نداشتم
اما زان گونه که گفتی ، تنها رؤیاست
آنگاه که برایت از چیزهای خوشایندتر سخن میگویم
و تو را به سینه میفشارم
و تو به من نمیاندیشی
حق با توست عزیزکم
من غمگین غمگینم و بسی ترسان
ترا من دوست دارم تا جهان هست
همه نام تو گویم تا زبان هست
اثر گر باز گیرد عشقت از خلق
سراسر نیست گردد در جهان هست
ترا خاطر سوی مانی و ما را
سوی تو میل خاطر همچنان هست
بکوشش وصل تو دریافت نتوان
ولیکن من بکوشم تا توان هست
بود بر آتش دل دیگ سودا
مرا تا گوشتی بر استخوان هست
چو من زنجیر زلفین تو دیدم
اگر دیوانه گردم جای آن هست
بآب دیده شستم رو ، هنوزم
ز خاک کوی تو بر رخ نشان هست
شوم گردن فراز ار بر تن من
سری شایسته آن آستان هست
دلم بی انده تو نیست ، دیر است
که سیمرغی درین زاغ آشیان هست
غمت با سیف فرغانی شبی گفت
مرا خود با تو چیزی در میان هست
کجا باشد نصیب از وصل جانان
هرآنکس را که دل دربند جان هست
زبان از ذکر غیر او فرو شوی
گرت آب سخن زین سان روان هست
سیف فرغانی