دیگر از من
هراسى نداشته باشید
زیرا که قلبم را
لابلاى کتابى ضخیم
خشک کردهام
دیدم ماداک شاعر اهل ترکیه
ترجمه : سیامک تقیزاده
برای دیدن تو
اگر رودخانه بودم ، برمی گشتم
اگر کوه بودم ، می دویدم
اگر باد بودم ، می ایستادم
اما انسانم
و بارها برای دیدنت
برگشته
دویده
ایستاده ام
حسن آذری
پرونده بسته شد
و قایق عشق
بر صخرهی زندگی روزمره شکست
با زندگی بیحساب شدم
بیجهت دردها را دوره نکنید
و یا آزارها را
شاد باشید
ولادیمیر مایاکوفسکی
ترجمه : منصور خلج و ستاره صالحی
من تو را دوست دارم
حرفِ ساده ای ست
هم گفتنش آسان است
هم شنیدنش
اما فهمش
ساده ترین دشوار دنیاست
پای دوست داشتن که میان می آید
حواست باشد
تا یادآور شوی هر روز
که " اویِ " زندگی ات را عاشقانه می خواهی
و بفهمانی که آغوشت
تنها برایِ او امن و آرامش است
حواست باشد به وقتِ بغض ِ گاه و بیگاهش
دستانش را بگیری
در چشمهای مهربانش نگاه کنی
و آرام بگویی
من تو را با تمام
خستگی هایت ، بهانه گیری هایت
با تمام ِ کلافگی هایت
می خواهم
می فهمم
بیا جانم
بیا طوری برای لحظه هایتان باش
که اگر روزی دستِ روزگار تو را به خاک سپرد
بگویند
تنها برای یکی بود
تنها برایِ یکی ماند
تنها برایِ یکی مُرد
عادل دانتیسم
آن روز که سبزپوش بودی
حس می کردم
که آرامآرام کشتزار میشوم
آن روز که سرخپوش بودی
حس میکردم
که اندکاندک ناربُن میشوم
آن روز که سپیدپوش بودی
حس میکردم
که درنای شعر و دریا میشوم
و دیروز که زردپوش بودی
سرم آفتابگردانی شد و
هرجا که میرفتی
به دور قامتات میگشت
شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریممجاور
کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد
گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد
زلف دوشیزه گل باشد و غماز نسیم
بلبل شیفته شوریده و شیدا باشد
سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار
هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد
رستخیز چمن و شاهد و ساقی مخمور
چنگ و نی باشد و می باشد و مینا باشد
یار قند غزلش بر لب و آب آینه گون
طوطی جانم از آن پسته شکرخا باشد
لاله افروخته بر سینه مواج چمن
چون چراغ کرجی ها که به دریا باشد
این شکرخواب جوانی است که چون باد گذشت
وای از این عمر که افسانه و رؤیا باشد
گوهر از جنت عقبا طلب ای دل ورنه
خزفست آنچه که در چنته دنیا باشد
شهریاراز رخ احباب نظر باز مگیر
که دگر قسمت دیدار نه پیدا باشد
شهریار
زنی که من دوست دارمش بافتنی نمیبافد
رؤیا دیدن بلد است رؤیا رؤیا
و رؤیاهایش ابرهایی پشمیاند
ورمکرده از امیدی رنگارنگ
که شامگاه را فرامیخواند
اتو کردن را عجیب بلد است
عجایبی سرخ و آبی
تمام آنچه که شامگاهی و اعجابآورند
برای مجموعهی خاطرات خشک
و شبهای دراز زمستان
زنی که من دوست دارمش دوست داشتن بلد است
کاری سنگین مثل درد
و سخت مثل فردا
اضطرابآور مثل روزهای جشن
وقتی همه چیز بهتر از بدتر است
فیلیپ سوپو
مترجم : اصغر نوری
در درد شکی نیست که درمانی هست
با عشق یقینست که جانانی هست
احوال جهان چو دم به دم میگردد
شک نیست در این که حالگردانی هست
========
پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست
گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست
بنشست و به هایهای بر من بگریست
کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست
========
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق ز چیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
========
دیروز که چشم تو بمن در نگریست
خلقی بهزار دیده بر من بگریست
هر روز هزار بار در عشق تو ام
میباید مرد و باز میباید زیست
========
عاشق نتواند که دمی بی غم زیست
بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست
خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار
هجران و وصال را ندانست که چیست
========
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست
ماییم به درد عشق تا جان باقیست
غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله
می خون جگر مردم چشمم ساقیست
========
ای دیده نظر کن اگرت بیناییست
در کار جهان که سر به سر سوداییست
در گوشه خلوت و قناعت بنشین
تنها خو کن که عافیت تنهاییست
========
آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت
وز دیده خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی به هوای عشق سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
ابوسعید ابوالخیر
بیتو هم میتوانم
به دریا نگاه کنم
زبان موجها
واضحتر از زبان توست
هر چه خاطراتت را
در دلم زنده کنی
بیهوده است
بیتو هم میتوانم
تو را دوست داشته باشم
ازدمیر آصف
مترجم : ابوالفضل پاشا
برایم حرف بزن
سکوتت را دوست ندارم
سکوتت بوی بغض میدهد
از جهانی که آغاز کردهای بگو
آیا آنجا کسی هست
تا با او از تنهایی بگویی
و او بیاختیار نوازشت کند ؟
تو ابعاد غم را تصویر کنی
و او لایههایش را بشکافد
تا با هم به روشنایی برسید ؟
راستش را بگو
آیا آنجایی که تو ایستادهای
هنوز از دوستی رگههایی مانده
یا آنجا هم مردم اعتقادشان را
به همه چیز از دست دادهاند ؟
به گمانم آنجایی که تو ایستادهای را خوب میشناسم
گاه و بیگاه سرک میکشم
به خیال اینکه بیهوا چیزی بگویی
و من کمی با صدایت زندگی کنم
برایم حرف بزن
سکوتت را دوست ندارم
سکوتت بوی بغض میدهد
شیما سبحانی
جایی که تو ایستادهیی
شبیهِ پایانِ کدام داستان است؟
هنوز برای فراموش کردنِ تو
راههایی طولانی وجود دارد
حتی یک گام از اینجا برنمیدارم
پایانِ داستانِ ما در دوردستهاست
و از جایی که تو ایستادهیی
یکیدو قسمت از دورترها دیده میشود
داستانمان ادامه دارد
غروبِ آفتاب تنها با تو
اما هرگز خسته نشو
از جایی که تو ایستادهیی
سالهای زیادی تا شب مانده است
نگاه به دورها نتیجهیی ندارد
نجاتدهندهیی که از دورترها میآید کیست ؟
همه دروغ است
اگر بهجایی برسم که تو ایستادهیی
فقط به پاییندستِ غروب قسم خواهم خورد
ابوالفضل پاشا
مترجم : ثریا خلیق خیاوی
چشم هایش به رنگ دریا بود
یا دریا
به رنگ چشم های او
نمی دانم
تنها می دانم
وقتی عاشق دریا شدم که
چشم های او را دیدم
محمد شیرین زاده
دوستات دارم
هیچ چیز وجود ندارد بهتر این را بگوید
همه چیز ناتوان است
واژه میبوسدش ، تنگ در آغوش میگیرد
چقدر دنبال جریانی یگانه میگردیم
برای دو خونمان
چقدر رؤیا میبینیم
چقدر میخوابیم
یکی در دیگری
همه چیز ناتوان است
هیچ چیز وجود ندارد
با این همه دوستات دارم
میخواهم بگویم میسوزم
و تنها از تو
میخواهم بگویم
باید مرگ ما را به هم برساند
با این همه دوستات دارم
میخواهم بگویم تنها وجود تو
از من ، من میسازد
میخواهم بگویم تنها تو
زخم زندگی را میبندی
آلن برن
مترجم : اصغر نوری
اگر زندگی رفتن به مقصدِ بی پایانی از سکوت است
بگذار صدای تو را بر داریم در دلمان
جا سازی کنیم
در خلوتِ مرگ بشنویم
تو مثل هوایی ، آفتاب و آب
و کسی قادر به زدودن جلوه ات از
طراوت زندگی نیست
عشق با صدای تو گامهایش را می شمارد
به سینه ی عاشقی نزدیک می شود
پائیز با زمزمه های تو هماهنگ می کند
برگهای نومید را
که به خاکِ تیره فرو می افتند
تو زمزمه ی موجهایی
وقتی که سپیده
بر اسکله هاجشن می گیرد
تو مقصد و مقصود سرودهایی
مرگ از رنگ صداهاست که
زنده و مرده را باز می شناسد
و تو باز ایستاده ای با دهانی
که از او
جاودانگی می تراود
شمس لنگرودی
سایهها از درونام سر بر میکشند
شب برافراشته میشود
آرامآرام
خورشیدی تاریک
پرتوش فروکاسته میشود
میسوزد
و دَوَران
ما را به خود میخوانَد
ورای زمان
با من بگو
آنگاه که بر کرانهی آبها نشستهام
نظارهگرِ سایههایی
که به سراغام میآیند
با من بگو
آیا خاطراتِ محو ناشدنیات نیز
از بین خواهند رفت ؟
خوزه آنخل بالنته
مترجم : مهیار مظلومی
نازنینم چون گل بهاری
صفای جان و دل من بنفشهزاری
چه کردهای با دل من خبر نداری
لحظه لحظه میدود دلم به سوی تو
ذره ذره می شود در آرزوی تو
به هر دو عالم ندهم نگاه دلجوی تو
زیبا، شیرین ، آرام جانی
خندان ، خندان دل می ستانی
غزل خوان گل افشان چو باز آیی
جهان را چه زیبا بیارآیی
روشنتر از صبح سپیدی
در جان من نور امیدی
تو همچون ستاره درخشانی
فروزان چو خورشید تابانی
دلم را نگارا نمانده یارا
به مهربانی بخوان ما را
لحظه لحظه میدود دلم به سوی
تو ذره ذره میشود در آرزوی تو
به هر دو عالم ندهم نگاه دلجوی تو
می نشینم سر راهت که نگاهت به چشمان من افتد
تا ببینی چرا هر دم سرشک غم به دامان من افتد
ای نسیم پرنیان پوش
در دل نگردد آتش عشق تو خاموش
لحظه لحظه میدود دلم به سوی تو
ذره ذره میشود در آرزوی تو
به هر دو عالم ندهم نگاه دلجوی تو
بیا تو ای زیبا که من در سر شوری دارم از اشتیاقت
ببین که جان بر لب رسیده استام
چو شمع میسوزم از فراغت
تا نغمه ای سر میکند مرغی خوش آواز
دل چون کبوتر می کند سوی تو پرواز
ای نسیم پرنیان پوش
در دل نگردد آتش عشق تو خاموش
لحظه لحظه میدود دلم به سوی تو
ذره ذره میشود در آرزوی تو
به هر دو عالم ندهم نگاه دلجوی تو
فریدون مشیری
عاشق آسمانم
زیرا که مثل تو بخشنده
پوشیده از ستارگان و سرشار از سرور و شادی
رفیق و بیگانه
زیرا که مثل تو دور
و گاهی مثل تو نزدیک
با چشمانی آهنگین
عاشق آسمانم
عاشق جادهام
برای دیدارهایمان
شادیها و رنجهایمان
یارانمان ، جوانیمان
اشکهایمان که خندیدند
شمعهایمان که گریستند
و رفاقتهایی را که از دست دادیم
عاشق جادهام
عاشق دریام
عاشق آسمان
عاشق جادهها
زیرا که آنها زندگی هستند
و تو محبوبم
تو همه این زندگی هستی
نجات الصغیره شاعر و خواننده مصری
بکش ار کشی به تیغم ، بزن ار زنی به تبرم
بکن آنچه میتوانی که من از تو ناگزیرم
همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید
بکن ار کنی قبولم ، ببر ار بری اسیرم
سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان
تو کنی به تار مویی همه روزه دستگیرم
نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم
به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم
ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
مگر ای جوان رهانی ز غم جهان پیرم
تو به راه باد گویا سر زلف خود گشودی
که ز مغز جای عطسه همه میجهد عبیرم
طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی
تو نیامدی و ترسم که درین طلب بمیرم
مگرم نظر بدوزی به خدنگ جور ورنه
همه تا حیات دارم نظر از تو برنگیرم
به هوای مهر محمود چو ذره در نشاطم
که چو آفتاب روزی به فلک برد امیرم
قاآنی
وارد نشو به قفس قلبم
چونان پرندهای اهلی
آزاد باش آزاد
پَر بکش
بالاتر و بالاتر
که من
تنها چنین میتوانم
دوستت داشته باشم
ریتا عودة شاعر فلسطینی
مترجم : طیبه حسینزاده
من چیزهای زیادی از دست داده ام
هیچ کدامشان
مثل از دست دادن تو نبود
گاهی یک رفتن
تمامت را با خود میبرد
و تو تا آخر عمر
در به در دنبال خودت میگردی
امیر وجود