خوشبختی

تو با تمام غصه هایت
خوشبختی منی
به خاطر رسیدن به تو
تحمل می کنم روزهای دوری را 
اوقات جدایی را
همه چیز را تحمل می کنم
فقط به خاطر روزی که
همه شان را فراموش خواهم کرد

بالاش آذراوغلو شاعر معاصر جمهوری آذربایجان
ترجمه : قادر دلاورنژاد

شعری برای تو

مگر می شود تو را دید و
برایت شعر نگفت ؟

کدام شاعر
چنین فرصتی را از دست می دهد ؟

تمام شاعران
با دیدنِ تو
به حالِ خودشان برای تو شعر میگویند
حتی بی آنکه بخواهند

اما تو
باید
فقط
شعرهای من را بخوانی
آنها را به حال خودشان بگذار

بگذار
یک بار هم که شده
عاشق به معشوق
حکم کند

تو
باید
فقط
شعرهای من را بخوانی

افشین یداللهی

دوست داشتن همان شرم است

عشق ، دوست داشتن است بی‌دلیل
دل‌بستن است بی‌سبب ، به کسی

آب شدن است
به وقت نگریستن به چشمانش از درون

لرزیدن است
به وقت گرفتن دستانش با تمام وجود

حتی در آغوش نکشیدن است از شرم
زیرا که در اصل همان شرم است
دوست داشتن

جان یوجل
مترجم : علیرضا شعبانی

ترس عاشقانه

به تمامِ دستهایی که
عاشقانه به سمتم آمدند
گفتم نه
از ترسِ از دست دادنِ کسی که
دوست داشتمَش
ولی هرگز نداشتمَش

فرید صارمى

بدرود دلبرم

موهامان را بالای سر جمع کردند
و ما را به عقد یکدیگر در آوردند
ما بیست و پانزده سال داشتیم
از آن روز تا به امشب
عشق ما را هیچ اندوهی نبود
امشب آن لذت قدیم را در هم می یابیم
گرچه شادمانی ما به زودی به پایان می آید

من به راه طولانی ای می اندیشم که در پیش دارم
بیرون می روم و به ستاره ها می نگرم
تا شب را در جامه تازه اش ببینم
قلب العقرب و ید الجوزاء
هر دو غروب کرده اند

اکنون وقت آن است که خانه را ترک کنم
به مقصد جبهه های جنگ در دور دست
نمی دانم آیا هرگز دوباره هم را خواهیم دید ؟
همدیگر را تنگ در آغوش می فشاریم و بغض می کنیم
چهره مان جویباری از اشک

بدرود دلبرم
گلهای بهاریِ زیبایی ات را محافظت کن
به روزهایی بیندیش که با هم شاد بودیم
اگر زنده ماندم برمی گردم
اگر مردم
هرگز از یاد مبر

سو‌ وو شاعر چینی
ترجمه : علیرضا آبیز

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند

رهی معیری

تا ابد از آن تو هستم

تا ابد از آن تو هستم
محبوب ترینم
حکاکی شده روی سنگ
سالهای بسیار دور
زیر آن همه کلمات عاشقانه
کالبدی خفته
که روحش او را بسیار جوان جا گذاشته است

گل های اندکی هر سال باز می گردند
ولی واضح است قلب هیچ موجود زنده ای
به اینجا تمایل ندارد
از آن تاریخ تا کنون
ابدیت نیز باید رفته باشد

ولی به کجا رفته
آنکه تا ابد از آن تو بود
محبوب ترینت بود
چرا اینجا با تو به خاک سپرده نشد
همان طور که سالها پیش تصمیم گرفته بود
فقط می توانم حدس بزنم
ولی هرگز دلیلش را نخواهم فهمید
برای همیشه به تنهایی آرمیده ای
منتظر در این گور که برای دو نفر است
همچنان که زندگی را پشت سر می گذارم
درشگفتم
شاید او نیز چنین کرده باشد

فنی استرنبرگ
مترجم : هودیسه حسینی

به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم

به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم
فغان که با همه حسرت ، به هیچ خرسندم

تو از قبیله‌ی خوبان سست‌پیمانی
من از جماعت عشّاق سخت‌پیوندم

برید از همه‌جا دست روزگار، مرا
بدین گناه که در گردنت نیفکندم

شرار شوق تو بر می‌جهد ز هر عضوم
نوای عشق تو سر می‌زند ز هر بندم

اگر تو داغ گذاری ، چگونه نپذیرم ؟
وگر تو درد فرستی ، چگونه نپسندم ؟

پدر علاقه به فرزند خویشتن دارد
من از تعلّق روی تو خصم فرزندم!

زمانه تا نکَند خیمه‌ات ، نمی‌دانی
که من چگونه از آن کوی خیمه برکندم

به راه وعده خلافی نشسته‌ام چندی
که زیر تیغ تغافل نشانده یک‌چندم

معاشران همه در بزم پسته می‌شکنند
شکسته‌دل من از آن پسته‌ی شکرخندم

به گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخش
به خنده گفت مگس کی نشسته بر قندم ؟

ز باده دوش مرا توبه داد مفتی شهر
بتانِ ساده اگر نشکنند سوگندم

نجات داد مَلک هر کجا اسیری بود
من از سلاسل زلفش هنوز در بندم

کسی سزای ملامت به جز فروغی نیست
که دائم از می و معشوق می‌دهد پندم

فروغی بسطامی

در دیده به جای خواب آب است مرا

در دیده به جای خواب آب است مرا

زیرا که به دیدنت شتاب است مرا


گویند بخواب تا به خوابش بینی

ای بی‌خبران چه جای خواب است مرا


ابوسعید ابوالخیر

سوخت عشق تو من شیفته شیدارا

سوخت عشق تو من شیفته شیدارا

مست برخاسته ای باز نشان غوغا را


کرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبود

خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا


قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه

دور باشی است عجب قربت او ادنی را


چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟

چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟


لب شیرین ترا زحمت دندان رهی

ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را


شد محقق که بسان الف نسخ قدیست

پست با قامت تو سرو سهی بالا را


باغ را تحفه زخاک قدم خویش فرست

تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را


توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی

بزبان آورد او سوسن ناگویا را


در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد

بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را


عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد

تابخون آل کند چشم من آن تمغا را


رسن زلف تو در گردن جانم افتاد

عاقبت مار کشد مردم مار افسا را


گفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دل

رو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا را


موج برخاسته را جوش فرو بنشاند

ابر کز قطره خود آب زند دریا را


روز وصل توکه احیای من کشته کند؟

ای تو جان داده بلب مرده بویحیی را


رستخیزی بشود گر تو برای دل من

وقت تعیین کنی آن طامة الکبری را


سیف فرغانی

وا فریادا ز عشق وا فریادا

وا فریادا ز عشق وا فریادا

کارم بیکی طرفه نگار افتادا


گر داد من شکسته دادا دادا

ور نه من و عشق هر چه بادا بادا


ابوسعید ابوالخیر

فریب

شاید شایسته عشق تو نباشم
مرا ملامت مکن
تو امید ها و آرزوهایم را
به فریب پاسخ گفتی
و هماره خواهم گفت ظلم روا داشتی ام
نمی خواهم بگویم چون مار حیله گری
تو تنها بیشتر وقتها
دلت را به عشق ها و خاطره های تازه می سپاری
دلت را که مجذوب لحظه هاست
و محبوب های بسیار دارد
هنوز قلبت به تمامی در گرو کسی نیست
اما این نمی تواند تسلای خاطرم باشد
آن روزهای که عاشق هم بودیم
می شد از سرنوشت راضی باشم
عاقبت روزی بوسه وداع را
از لبان مهربانت ستاندم
اما در این گرمای سوزان
و در این اسارت بیابان های بی آب
قطره ها ، عطشم را فرو نمی نشاند
باشد که باز چیزی بیابی
که از دست دادنش نهراساندت
اما یک زن
نمی تواند عاشقی همچون من را
به فراموشی سپارد
و در سعادتمندانه ترین لحظه ها نیز
خاطره ها عذابت می دهند
و حس ندامت ازارت می کند
و آن هنگام که جهان فرومایه
نام مرا به سخره گیرد و نفرینم کند
تو در تلاشی که حامیم باشی
تا در این ترحم جنایت بار
اسیر فریبی دوباره نشوی

میخائیل یوریویچ لرمانتف
مترجم : زهرا محمدی

فقط عشق می‌تواند پایان رنج‌ها باشد

عشق
راهی‌ست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از
من فکر می‌کنم
فقط عشق می‌تواند
پایان رنج‌ها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه می‌خوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است

رسول یونان

تو امیدی یا خیال ؟

تو امیدی یا خیال ؟
همیشه نام تو
ورد زبان من است
تو ابری یا مه ؟
دستم به تو نمی رسد

سودابه شفا
مترجم : رسول یونان

الان دقیقا کیستم ؟

هر چه بیشتر فکر میکنم
کمتر به یاد می آورم خودم را
پیش از عاشقت بودن
الان دقیقا کیستم ؟
ته مانده ای از خودم
یا تمام تو ؟

یغما گلرویی

عشق در هر چیزی‌ست

عشق در هر طرحِ نویی‌ست
که در می‌اندازیم
همچون پلها و کلمات

عشق در هر آن چیزی‌ست
که بالا می‌بریم
همچون صدای خنده و پرچم‌ها

و در هر چیزی
که برای رسیدن به عشقِ راستین
با آن می‌جنگیم
همچون شب و پوچی


عشق در هر چیزی‌ست

که افراشته می‌کنیم
همچون برجها و سوگندها

در هر چیزی
که گردآوری می‌کنیم و می‌کاریم
همچون کودکان و آینده
و در خرابه‌هایی
که برای بدست آوردنِ عشق راستین بدان فرو می‌رویم
همچون جدایی و دروغ

خوزه آنخل بالنته
مترجم : مهیار مظلومی

تمام دل خوشی ام شور عاشقانه ی توست

تمام دل خوشی ام شور عاشقانه ی توست
دو چشم منتظرم تا همیشه خانه ی توست

تو صبر گفتی و ، من خسته از شکیبایی
تمام زندگی ام ، غرق در بهانه ی توست

بهانه ی همه ی شعرهای من ، برگرد
بیا که خانه ی قلبم ، پر از ترانه ی توست

دل گرفته ی من ، همچو مرغ در قفسی
تمام هوش و حواسش ، به آشیانه ی توست

به کنج خلوت خود ، همچو ابر می بارم
سرم درون خیالم به روی ، شانه ی توست

تو رفته ای و من اینجا ، میان خاطره ها
به هرطرف که نظرمیکنم ، نشانه ی توست

دل شکسته ی من ، از تو عشق می گیرد
کبوترم که امیدم ، به آب و دانه ی توست

شفیعی کدکنی

گام های تو

گام های تو
از سکوت من زاده شده اند
قدیس گونه و  آرام
به طرف بستر شب زنده دار من پیش می آیند
بی صدا وگنگ و یخ زده
مخلوق هایی ناب
سایه هایی الهی
که حافظ یکدیگرند

پروردگارا
همه ی موهبت هایی که می جستم
با همین گامهای برهنه
به سوی من می آیند

اگر تو با لب های بر آمده ات
می خواهی با بوسه ای
تسکین افکارم شوی
شتاب نکن بر این معاشقه
آرام پیش بیا
زیرا که من زنده ام برای در انتظار تو بودن
و تپش های قلبم
جز برای قدمهای تو نیست

پل والری
مترجم : مریم قربانی

یاد رخسار تو را در دل نهان داریم ما

یاد رخسار تو را در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما

در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما

منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
 
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما ؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما

قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما

همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم
قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما

گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما

گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما

صائب تبریزی

ای دل ز من بریده ز یادم نمی روی

ای دل ز من بریده ز یادم نمی روی
وی پا ز من کشیده ز یادم نمی روی

ای رفته از برابر چشمم به کوی غیر
اشکم به دیده دیده ز یادم نمی روی

آن چشم را به روی چه کس باز می کنی ؟
ای آهوی رمیده ز یادم نمی روی

در سایه ی کدام نهالی روم به خواب
ای نخل بر رسیده ز یادم نمی روی

دانم که امشبم به سحرگه نمی رود
ای جلوه ی سپیده ز یادم نمی روی

تا خواند این غزل ز من آن سرو ناز گفت
ای بید قد خمیده ز یادم نمی روی

معینی کرمانشاهی