ای کاش اینجا بودی عزیزم
ای کاش اینجا بودی
ای کاش می نشستی روی مبل و
من هم می نشستم در کنارت
دستمال مال تو
اشک مال من
هر چند این قاعده می تواند
به رسم دیگری باشد
ای کاش اینجا بودی عزیزم
ای کاش اینجا بودی
ای کاش اینجا توی ماشین من بودی و
دنده عوض می کردی
بعد می دیدیم سر از جای دیگری
درآورده ایم
از ساحلی ناشناس
یا که نه ، اصلن بر گشته ایم
جایی که پیشتر بودیم
ای کاش اینجا بودی عزیزم
ای کاش اینجا بودی
ای کاش وقتی ستاره ها سر زنند
چیزی از ستاره بینی ندانم
همان دمی که ماه ملافه نقش خود را پهن می کند
بر آب
که آه کشان در خواب ، گُرده عوض می کند
ای کاش هنوز جایی بود
که از آن به تو زنگ می زدم
ای کاش اینجا بودی عزیزم
وای آخر چه لطفی دارد فراموشی
اگر از پی ِ آن مرگی نیز در کار باشد
ژوزف برودسکی
مترجم : مرتضی ثقفیان
یک روز بارانی
از پنجره ی اتاق من
در باران
یاد عطر موهای تو می افتم
هنوز مثل روز اول
سرخ می شوم
من بزرگ نمی شوم
من از این عشق پیر نمی شوم
باران می شوم
چیستا یثربی
اگر متوجه مقصودم نمیشوی
بیا با هم سکوت کنیم
بگذار رازِ من
رازِ تو را لمس کند
شاید سکوتت
شبیه سکوتِ من باشد
ژول سوپرویل
همه از تو حرف می زنند
و گمان می کنند
از آفتاب ، آب ، استعاره سخن می گویند
مثلا این درخت
که ریشه های جوانش را بغل گرفته
و می رود آنجا که نسیم بهار می وزد
و گمان می کند
هر میوه یی که دلش بخواهد
بار می دهد
یا این طوطیان
که مخفیانه از سر مرزها گذشتند
و حالیا به یاد طویان بُنارس مست می کنند.
این باد، این سکوت ، این برف ، این بلور
همه از ریشه های تو آب می خورند
جز من
که تو را
با درخت و ریشه در کلماتم می کارم
و بلافاصله بار می دهم
آخر من که خطیب شما نیستم
باغبان توام
شمس لنگرودی
تو زیبا نیستی
در تو از لطافت گل ها خبری نیست
چشم هایت
شبیه چشم های آهوست
اما در آن ها درخششی دیده نمی شود
بهار
هیچ کاری برای تو نکرده
با این همه
اگر در چشم هایت
فقط دو قطره اشک بدرخشد
و عکس آن ها به چشم هایم بیافتد
عشق ما شب تاریکی نخواهد داشت
احمدجان عثمان
ترجمه : رسول یونان
من دوست داشتم
که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم
وَ بمیرم اما نشد
هستی خسیستر از اینهاست
دردی که آدم حسی
احساس میکند
بیانتهاست
من این چکیدههای اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشتهام
گرچه روحم تبلور ویرانی است
اما، ذهنم غریبترین چیز است
هر روز گفتنِ این چیزها برای من
از روز پیش دشوارتر شده است
من حافظ تمامی ایام نیستم
اما حتی اگر بمیرم
چیزی نمیرود از یادم
عمری گذشته است و نخواهد آمد
عمر همه نه عمر منِ تنها
من خاطرات عالم و آدم را
در دایره در باغ کاشتهام
آن دایره در باغ
محصول حِسِّ زندگانی من بود
هر میوهای که میافتد از شاخهی درخت میافتد در دایره
تکرار میشود در دایره
تکرار و فاصله ، تکرار و دایره
تکرار دایرهها در میان فاصلهها
محصول حِسِّ زندگانی من بود
من این نگاه دایرهای را هم
برای تو در این جا نوشتهام
حالا نزدیکتر بیا و کلید در باغ را از من بگیر
نشانی آن باغ را روی کلید
برای تو در اینجا نوشتهام
من سالهاست دور ماندهام از تو
و میروم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت پروانهوار
در باغ گردش کن
من بالهای پروانهها را هم
با رنگهای تازه
برای تو در اینجا نوشتهام
رضا براهنی
برای کینه آه نه ، برای عشق من بمان
برای دوست داشتن ، برای خواستن بمان
هر آنچه دوست داشتم ، برای من نماند و رفت
امید آخرین اگر تویی ، برای من بمان
به سبزه و نسیم و گل ، تو درس زیستن بده
بهار باش و باز هم به خاطر چمن بمان
تمامت و کمال را به نام ما رقم زدند
کمال عشق اگر منم ، تو هم تمام زن بمان
برای آنکه تیشه را به فرق خویش نشکند
امید زیستن شو و برای کوهکن بمان
مزن به نقش خود گمان ، ز سرگذشت این و آن
برای دیگران چرا ؟ برای خویشتن بمان
حسین منزوی
اگر تو را به یک روز بهاری تشبیه کنم ، نمی رنجی
اما تو بس دلفریب تر و باوفاتر هستی
باد صبا غنچه های تنگ دهان بهار را می جنباند
و بهار کوتاه و گذراست
گاه خورشید بسی سوزان ست
گاه در دل ابرها رُخش پنهان ست
و گاه تمام زیبایی ها رنگ می بازند
چه دست شور بختی و چه به دست قانون طبیعت
اما بهاران تو خزانی ندارد
نه هرگز ، زیبایی تو زوالی ندارد
نه هرگز ، مرگ تو را برای خویش طلب ندارد
چرا که تو در شعر ابدی من
تا همیشه زنده هستی
تا لحظه ای که انسان نفس می کشد
و چشمها می بینند
و تا آن روز که این شعر زنده است
تو را جاودان خواهد کرد
ویلیام شکسپیر
مترجم : قاسم مظاهری
ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن
حال این درویش با آن محتشم تقریر کن
ماجرای اشک گرمم یک به یک با او بگو
داستان آه سردم دمبهدم تقریر کن
گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان
وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن
شرح سرگردانی مستسقیان بادیه
چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن
قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار
داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن
گر غم بیچارگان داری و درد خستگان
آنچه بر جان من است از درد و غم تقریر کن
اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب
گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن
وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند
افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن
ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان
هر چه دانی موبهموی از بیش و کم تقریر کن
خواجوی کرمانی
اشتیاقام به تو مرا بینهایت میکند
و چون در اندیشهام سایهبان برمیافرازی
بدل به باران عشق میگردم
که اگر مرا تکثیر کنی
صبحهنگام شکوفههای باغ و بستان خواهم بود
و هرگاه دستانات آبی بر خاک بیفشاند
قد میکشم
سهام الشعشاع
مترجم : سودابه مهیجی
چه کسی می توانست
مثل من
تو را
توصیف کند ؟
این شعرها ، تویی
تقصیر من نیست
اگر تو
ذاتا ممنوعه ای
بگذار اجازه ی چاپ ندهند
شعرهایی که برایت گفتم
در حافظه ی مردم
منتشر خواهد شد
و جاودانگی
جاودانگی ست
چه در تاریخ
چه در یک دفترچه
همه ی تو
جز نامت
در این شعرهاست
یک روز
همه
تو را خواهند شناخت
و اگر هم نشناسند
به “ تو ” ی این شعرها
حسادت خواهند کرد
افشین یداللهی
دیگر نه از قیلوقال قدمهایت بیزارم
نه از آهنگ صدایت
تو رفتهای
و از عبور شکوهمندانهات در زندگانیام
چیزی بهجز سکوتی دردآور باقی نماندهاست
خلاء بیکران
همانجا که خیال تو در آن غوطه میخورد
وینچنزو کاردارلی شاعر ایتالیایی
چه آرزوی دل انگیزی ست
نوشتن افسانه ای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو
چه آرزوی شورانگیزی ست
تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان
ورق زدنش
دست به آن کشیدن
و همین نوازش ساده
که زیر نگاهم لبخند بزنی
چه افسانه قشنگی
به تنت می نویسم
یگانه من
چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم
عباس معروفی
میتوانم در ساعت شش عصر بمیرم
ولی هنوز زندهام
میتوانم تنها کسی باشم
که از طوفان جان سالم به در میبرد
ولی حالا تو اینجایی
میتوانی باشی و بگذری
بیآنکه نگاهم کنی
ولی اینجایی و
دوستم داری
میتوانی دوستم بداری و
همهچیز میتواند از هم جدایمان کند
میشود که بشود
و میشود که نشود
لوییس عمر لارا مندوزا
اگر تو امتداد بهار نیستی
پس این شکوفههای قلبم را از چه دارم
ببین چگونه عطر تنت باران میشود
و من با بوی تو خلوت میکنم
اگر تو امتداد بهار نیستی
این پرنده چه میگوید
دارد دور قلبم میچرخد
زمین میخورد
بال میزند
قلبم تند میکوبد
و من میترسم بگویم
دوستت دارم
میترسم زیاد به تو فکر کنم
میترسم نامت را روی کاغذ بنویسم
آه ، اینها یعنی
من عاشقت شده ام
شیما سبحانی
این فصل از تاریخ عشق مرا بخوان
تا وقتی خواستی
چراغ آفتاب را به خانه ات بیاوری
در تاریکی شب راه را گم نکنی
بخوان
این فصل را بخوان
می ترسم
می ترسم وقتی که مرا بوسیدی
بوی گونه ات
شاخه ای از نفست
یاقطره ای از عطر پنجه ات
برگیسوانم جا بماند و
بوی بهشت به دماغ سنگ برسد
آن وقت
خبر رسواییم
دهان به دهان میان قبیله خواهد گشت
و گناه برفی من
دیوار شنیدن را می شکند و
غوغای دهان و گوش بالا خواهد گرفت
آه از این خبر ابری
که دل ایل را سیاه میکند
شاید دنبالم بگردند
چمن زار گیسوانم را بچینند
لبانم را آتش زنند و
بوی پنجه و جادوی قامتت را
بر بستر چشم و دست و تاریخم بسوزانند
شاید مرا عبرتی کنند
برای دختران ترسوی قبیله
برای هرصدایی
هر گونه ای
هر زلفی
که در این قحطسالی مرگ
تن به عصیان سپرده باشد
و دلیرانه در داستان عشق شنا کند
می ترسم
می ترسم از تهمت این بوسه
سرم را ببرند
می ترسم به کیفر جنگل سرشار و هلهله ی آغوشت
شاخ و برگ دستانم را بچینند و
صد و هشتاد و دو هزار رویایم را تبعید کنند
آه
از اندیشه شب و
از این فراموشی خودم در تو
آه از این ذره ترس و
این همه آبشار عشق
که آرام آرام گل و لای ترس را می بلعد
اینک در این اندوهم
بعد از کشتن روشنایی حنجره ام
برآمدن نفسم
و تبعید صدایم
چگونه بیشتر دوستت بدارم و
از این درخت بی برگ
چگونه برگ بوسه ای دیگر بچینم
دلسوز محمد بانو شاعر کرد عراقی
بهمن یک تار مو دادی امانت
که بیتو سوز دل با او بگویم
مرا تا یک نفس در سینه باقیست
امانتدار این یک تار مویم
تو میدانی که در هر تار مویی
ز مو باریکتر صد راز باشد
اگر مو را زبان آشنا نیست
مرا چشم حقیقت باز باشد
نه پنداری که پیمانی که بستیم
از این یک تار مو محکم نگردد
بهگیسوی دلاویز تو سوگند
که یک مو از وفایم کم نگردد
تو هم ای روشنیبخش حیاتم
نمیگویم مرا پیوند جان باش
نمیگویم به دردم مرهمی نه
به قدر تار مویی مهربان باش
چو مو باریک باشد رشتهی عمر
بیا قدر جوانی را بدانیم
بیا با تار جان پیمان ببندیم
بیا تا پای جان با هم بمانیم
فریدون مشیری
رویاهای خالی ام را گرفتی
و با همه چیز پر کردی
با مهربانی و سخاوت
تابستان و آفتاب
رویاهای کهنه ی قدیمی
محل ازدحام افکارم
از شادی ها دورند
حتی از یک نغمه ی ساده
آه ، رویاهای خالی مبهم بودند
و بی انتها
شیرین و پُر سایه
جایی که افکارم می توانستند پنهان شوند
اما تو رویاهایم را بردی
و کاری کردی که به حقیقت تبدیل شوند
حالا افکارم جایی برای گشتن ندارند
و همچنین کاری برای انجام دادن
سارا تیس دیل
مترجم : هودیسه حسینی
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیا ای لعبت ساقی! نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان
و گر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بی وفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
سعدی
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای
یک تکه نان
یک مداد سیاه
چند ورق کاغذ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن
انسی الحاج
مترجم : بابک شاکر