تو بی بدیل بودی

تو
بی‌بدیل بودی
اما
ما
فراوان و بیهوده

و تلخی قصه از اینجا آغاز می‌شد
از ما گذشتی
مثل ماه
از پنجره‌های تاریک

تو
همه‌چیز ما بودی و
ما
هیچ‌چیز تو نبودیم

رسول یونان

قلعه شنی

همه چیز در حال خراب شدن است
مثل قلعه ی شنی در مسیر باد
زیبایی تو کودکانه بود
همین طور عاشق شدن من
عشق ما به پایان می رسد
مثل یک بازی غم انگیز
و غروب
ما را به خانه هایمان بر می گرداند
با زخم هایی بر تن و
و قطره اشکی در چشم

رسول یونان

وسعت دوست داشتن تو

وسعت دوست داشتن تو
دریا را
به قاب پنجره ام می کشاند و
نان روزانه ام را
برشته می کندبر سنگ ظهر
پروردگارا
از تو تشکر می کنم
دوست داشتن تو
خانه ی امن من است
با پرده هایی پر از ستاره

رسول یونان

غمگین نباش

غمگین نباش
روزی گناه ما بخشیده خواهد شد
روزی که همه
خواهند فهمید
ما به دنبال چیدن سیب خود بودیم
این سیب ما نبود
که نصیب ما کردند

شهاب مقربین

دست تو

پیر می‌شوم
اما دستم هرگز نخواهد لرزید
دستِ تو
در دستِ من است

شهاب مقربین

فقط عشق می‌تواند پایان رنج‌ها باشد

عشق
راهی‌ست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از
من فکر می‌کنم
فقط عشق می‌تواند
پایان رنج‌ها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه می‌خوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است

رسول یونان

مبارزه برای دوست داشتن

در دو سوی تُشَک ایستاده‌اند
مثل دو قهرمان آرام‌اند

به هم نزدیک می‌شوند
مثل دو دوست دست می‌دهند

به هم نگاه می‌کنند
مثل دریا و ماه
عمیق
به هم نگاه می‌کنند

آن‌گاه
کُشتی آغاز می‌شود

خم می‌شوند
دست در بازوی هم
کمرگاه و
ران‌ها

ناآرام
در هم می‌پیچند
وحشی و حمله‌ور
 
سرانجام
آن کس به خاک می‌افتد
که زودتر می‌گوید
دوستت دارم

شهاب مقربین

زخم

سرباز
خسته و زخمی از راه رسید
 
زن از خانه رفته بود
 
زخمی که او را
در قطار و جنگل و جاده
نکشته بود

در خانه کشت

رسول یونان

دلتنگی

دلم برای تو
تنگ شده است
اما
نمی‌دانم چه کار کنم

مثل پرنده‌ای لالم
که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند

رسول یونان

تنهایی

هیچ چیز به اندازه تنهایی
غم انگیز نیست
تنهایی
نام بیهوده ی زندگی است
 
وقتی بیداری
خسته و غمگینی
وقتی میخوابی کابوس می بینی

وقتی تنهایی
سردت می شود
انگار برف
روی استخوان شانه هایت نشسته باشد

تنهایی
جهنم نامتعارفی است
جهنمی با آتش سرد
میان شعله ها از سرما یخ میزنی

تنهایی هول آور است
پر از ظلمت و ناشناختگی
مثل خانه ای متروک در حاشیه جنگل
عبور نسیمی از لابلای علف ها
می تواند از ترس دیوانه ات کند

وقتی تنهایی
به همه چیز و همه کس پناه می بری
پخش می شوی
در کوچه و خیابان
به جاهایی می روی که نباید بروی
به آدم هایی سلام می کنی که نباید

تنهایی درنگ در سنگ است
حرف زدن از یاد آدم می رود

تنهایی
درست مثل پیری است
خمیدن تک درخت است
بر لبه ی پرتگاه

تنهایی
تجسم راه های مسدود است
بیچارگی روباه است
در یک قدمی مرگ و ترن

محبوب من
من تنهایم بی تو
هیچ کاری نمی توانم بکنم
دیگر شعری هم نمی توانم بنویسم
و این تنهایی تلخ است
تلخ مثل نگاه نوازنده ای که
با دستهای بریده به پیانو می نگرد

رسول یونان

دیگر چگونه بگویم که دوستت دارم ؟

جوانی‌ام
گوشه‌ی آغوش تو بود
لحظه‌ای صبر اگر می‌کردی
پیدایش می‌کردم
آغوشت را باز کردی
برای رفتن‌ام
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم

دیر یا زود
مانند یک دسته‌ی گل
باید که حسرتم را در بغل بگیرم و بروم
به خواستگاری‌ آن زن ِ خاکی
که نه نخواهد گفت
آغوشش را باز خواهد کرد
و همه چیزم را خواهد گرفت
و من همه چیزم را به او خواهم بخشید
بی هیچ حسرتی
مگر این حسرت ابدی
که دهانم را می‌گیرد
دیگر چگونه بگویم که دوستت دارم ؟


شهاب مقربین

پشت پنجره ی عشق

پشت پنجره ی شعر ایستاده ام
به تو نگاه می کنم
تو تنها دلخوشی منی
و فقط
از پشت همین پنجره دیده می شوی

رسول یونان

گفتم که می روم

گفتم که می روم
می روم
دور شدنم را می بینی

می بینی
از انتهای افق خواهم گذشت
خواهم گذشت
از سرزمین های غریب
که نشانی از ردپای تو ندارند
از اقیانوس ها
که بوی تنت را نشنیده اند
از جنگل
که نمی توانند مثل تو
مرا در خود گم کنند

خواهم رفت
آن‌قدر دور خواهم رفت
که دور ِ زمین از زیر پایم بگذرد
تا ببینی باز
روبه‌روی تو ایستاده‌ام

شهاب مقربین

انسانها شبیه هم عمر نمیکنند

انسانها شبیه هم عمر نمیکنند
یکی زندگی میکند یکی تحمّل

انسانها شبیه هم تحمّل نمیکنند
یکی تاب می آورد
یکی می شِــــکند

انسانها شبیه هم نمیشکنند
یکی از وسط دو نیم میشود
دیگری تکه تکه

تکه ها شبیه هم نیستند
تکه ای یک قرن عمر میکند
تکه ای
یک روز

رسول یونان

شعرهای بیهوده

این شعرها
که نوشتم برای تو
همه بیهوده بود
بیزارم از همه

زبان
زبون
کلمات
مات
نارساتر از دست‌های معلق
میوه‌های نارسی که فرو‌می‌افتند
تا خاک را برایم دلپذیر کنند

نقطه‌های تعلیق
قطاری که جاده‌های مرا نمی‌رساند
به ایستگاهی که تو آن‌جا برایم دست تکان دهی

همه بیهوده بود این شعرها
که نوشتم برای تو

آتش بزن
مثل دل‌ها که سوزاندی
آتش بزن
شاید از خاکسترشان
شعری دیگر متولد شود
که بگوید به تو
آن‌چه را می‌خواستم
و نشد

شهاب مقربین

جهان جای عجیبی ست

جهان جای عجیبی ست
اینجا
هر کس شلیک می کند
خودش کشته می شود

رسول‌یونان

مهربانی

فرشته نبود
اما مهربان بود
بی پناهم که یافت
خانه ای ساخت برایم
از نور و آرامش
ومن با شکوه زیستم
دست هایش سفید بود و روشن
انگار
از چیدن ماه آمده بود
 
رسول یونان

دوباره شعرهای عاشقانه بنویس

دست سردم
از چه می‌لرزی
پنجره را ببند
مداد را بردار
دوباره شعرهای عاشقانه بنویس
نه
این زمستان
از پنجره نیامده‌ است

شهاب مقربین

قلب تو بی کینه می تپد

من از جهنم گریخته ام
از خودم
و به تو پناه آورده ام زیبای من
بگذار
با قلب تو زندگی کنم
که قلب تو بی کینه می تپد
ای آخرین امید ، پناهم بده
گریز سختی داشته ام
من از چشمانم بیرون زده ام
از دهانم بیرون ریخته ام
 
رسول یونان

برای خندیدن هنوز راه‌های زیادی پیدا می‌شود

برای خندیدن
هنوز راه‌های زیادی پیدا می‌شود
می‌توانی جلوی آینه بایستی و
برای خودت شکلک دربیاوری
این کار فقط یک‌بار خنده‌دار است

می‌توانی بنشینی و
حماقت‌های زندگی‌ات را
یکی یکی پیش رو بگذاری و بشماری
این خنده‌های بی‌شماری را در پی خواهد داشت
اگرچه کمی تلخ

یا اگر هیچ‌یک میسر نشد
بی‌دلیل بلند شو بلند
قاه قاه بخند
قهقهه‌های هیستریک هم
گاهی گرهی را باز می‌کنند
بگذار بگویند دیوانه‌ای
وقتی‌که دیوانگی
تنها مجالِ توست برای خندیدن

اگر باز نشد
روی میز
دست‌هایت را به هم حلقه کن
پیشانیت را روی انگشت‌های درهم فرورفته‌ات بگذار
و زار زار گریه کن
آن‌قدر گریه کن
تا گریه‌ها تمام شوند
حتماً دیگر در تو جایی باز خواهد شد
برای یک لبخند

شهاب مقربین