عاشق توام

اگر به جای این قلب در هم شکسته ی غمگین
سبکبالی دختربچه ای را داشتم
و اگر به جای خون
در رگهایم آبی پاک جریان داشت
خاطراتِ بی معنا و لوسِ گذشته را
ازتن بیرون می آوردم
و خودم را در تو غرق می کردم
در تویی که مردِ من شده ای
من پربارترین قصه های سرزمینم را
که هرگز به ثمر نمی نشیند را
به تو مدیونم 
من همچون زنبوری
که شهدش را به گلهایش مدیون است
کلماتم را به تو مدیونم
زیرا که من
عاشق توام
عزیزم پیش از جهنم
پیش ازبهشت
حتی پیش از آنکه جسم لرزانم
در میان خاک نهاده شود
عاشق توام
عشق من
چه سخت است گام برداشتن در روزهای تشنگی
به سمت هزار دهان دلجوی تو

آلدا مرینی
ترجمه : اعظم کمالی

حرامم باد

حرامم باشد
اگر با داشتن عشقی چون تو
اگر بعد از دل بستن به تو
چشمانم جای دیگر چرخیده باشد
دلم حوالی دلی دیگر دل دل کرده باشد
قلبم تپش هایش برای غیر تو بوده باشد
ذهنم کسی غیر تو را مرور کرده باشد

حرامم باشد
یادت نرود
من از سر عشق با توام
آخر تو نمیدانی
آدم یکی مانند تو را داشته باشد
دیگر حواسش جای دیگری نمیرود

سیما امیرخانی

گرمای عشق

من حالم که خوب باشد
به سبزه ، سبزی اش را می دهم
و به آسمان سپید آبی اش را
و طلا را وقف خورشید می کنم
با این وجود در
زمستانی ترین حالت ها
باز هم می توانم رنگ را تحریم کنم
و گل را منع کنم از بودن
من  می دانم روزی خواهی آمد
شانه به شانه ی من ، پرشور و زنده
و می گویی که رویا نیستی
و ادعا می کنی
گرمای عشق ، تن را ثابت می کند
اگرچه روشن است عزیزم
همه ی زیبایی ات ، همه لطافت ات
هدیه ای است
که من به تو داده ام

سیلویا پلات

تاثیر عشق

نمیدانم کدامین معشوق
بهار را به عشقش
پاییزی کرد
اما خوب میدانم
پاییز مرا
عشقت همچنان بهاری می کند

وحید خانمحمدی ( یاور )

کاش می توانستم

کاش می توانستم
همچون خوب ترین دلقکان جهان
تو را سخت و طولانى و عمیق بخندانم

کاش مى توانستم
همچون مهربان ترین مادران
ردِّ اشک را از گونه هایت بزدایم

کاش نامه اى بودم
حتّى یک بار
با خوب ترین اخبار

کاش بالشى بودم ، نرم
براى لحظه هاى سنگین خستگى هایت

نادر ابراهیمی

محبوبم اگر به تو دروغ بگویم

محبوبم اگر به تو دروغ بگویم
قطع گردد و ناکام شود زبانم
از خوشبختیِ گفتنِ دوستت دارم

محبوبم اگر به تو دروغ بنویسم
خشک شود و محروم بماند دستم
از خوشبختیِ نوازشِ تن تو

محبوبم اگر چشمانم به تو دروغ بگویند
مثل اشک های دو چشم پشیمان
بر دست هایم جاری شوند
و هرگز تو را نبینند

ناظم حکمت
مترجم : مجتبی نهانی

کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست

کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست

دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست

مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست

عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست

به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست

فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست

بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز
گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست

مآل کار جهان و جهانیان خواهی
بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست

گرت به صحبت من روی رغبتی باشد
بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست

به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهریار چراغ هدایت است ای دوست

شهریار

پیری

زمستانی دیگر
و این منم
مردی کنار بخاری دیواری
دررؤیای زنی که مرد رؤیا های او باشم
و چون در میان نهم با او رازم را
پنهانش بدارد در سینه
بی نیشخندی بر لب
 
روزهایی که رنگ می بازند آرام آرام
و این رؤیا که یک بار دیگر درخشیدن گیرم
چون نور
و او سرشار ازتمنا بگوید
ازآن من است نور تو
و نه از آن هیچ زن دیگر
 
این جا
کنار بخاری دیواری
زمستان دیگر
و این منم
در کار تنیدن رؤیا ها و هراسیدن از آن ها
مبادا نگاه او به سخره گیرد
سر تاس و براق مرا
شانه های فرو افتاده و گام های سست ام را
مبادا به هیچ گیرد عشقم را
و این جا ، کنار بخاری دیواری
رسوای عالمی کند من پیرمرد را
 
تنها
بی عشقی ، بی رؤیایی یا زنی
و فردا خواهم مرد از سرمایِ درون
این جا ، کنار این بخاری دیواری

بلند الحیدری
مترجم : فریده حسن زاده مصطفوی

دارم اززلف سیاهش گله چندان که مپرس

دارم اززلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زوشده ام بی سروسامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل ودین مکناد
که چنانم من از ین کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل ودین میبرد از دست بد انسان که مپرس

گفت وگوهاست دراین راه که جان بگدازد
هر کسی عربده ای این که مبین آن که مپرس

پارسایی وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز ست به قران که مپرس

حافظ

بالاترین حد تنهایی

وقتی در خیابان‌های شهر سرگردان می‌شوم
از این درد می‌کشم که
تو جایی با کسی همراهی
و من با شب تنهایم
این بالاترین حد تنهایی است
اینکه به خاطر کسی شب‌زنده‌دار باشی
که او به‌خاطر کسی غیر از تو بیدار است

فهد العوده
برگردان : اسماء خواجه زاده

نامه ی عاشقانه

دختری به زیبایی و لطافت تو
در تمامی عمرم هرگز ندیده ام

چشمهایی مانند چشمهای عاشقانه تو ندیده ام
لبخندی مانند لبخند تو ندیده ام

زیبا رویی همانند تو وجود ندارد
گیسوانت مانند شاخه های اندوهگین بید مجنون است

لبانت لطیف به شیرینی شهد عسل است
چشمانت مانند ستارگان می درخشد

در اعماق وجودم عشق مانند نوری است در آسمان
قامت تو به زیبایی چنار است

قلب لطیف تو چون چشمه ی عشق است
احساس تو مانند کبوتری سفید است

عشق تو چون خورشید نورانی است
تو گل سرخ عشق من هستی

و من بلبل خوش آوای عشق تو هستم
تو چشمه ی امید بخش زندگی من هستی

ای عشق گرانبهای من
تو همواره زندکی بخش من هستی

با پرتو گرم پر مهر تو
با رنگهای شاد و درخشنده
روح مرا روشنایی می بخشی

در رویا های خودم همیشه در جستجوی تو هستم
تصویر جاودانه ی تو را در وجودم می بینم

عشق تو ، وجودم را به آتش کشیده است
تویی آن نور و روشنایی جاودانه ی عشق من

لوریس چکناوریان

من باید زنده بمانم

من باید زنده بمانم
تا به همه نشان دهم
امید ، معجزه ی بزرگی ست
عشق می آورد ، زندگی می بخشد


من باید زنده بمانم

تا طلسمِ این غم هایِ لعنتی را بشکنم
و به تمام دنیا بگویم

باید زنده ماند و زندگی کرد


برایِ حسِ خوب شادی های ندیده ام

آرزوهای محالِ بدست نیاورده ام
برای زخم های این تنِ رنجور

من باید زنده بمانم


آسمانِ دل ما هم روشن خواهد شد

هر دردی تاریکی دارد
و هر تاریکی غروبی
برای طلوع دوباره زندگی
من باید زنده بمانم

حاتمه ابراهیم زاده

می خواهم که به من پاسخ دهی

می خواهم که به من پاسخ دهی
حتی اگر بد حرف می زنم
تمام چیزهایی را که تاکنون گفته ام
فراموش خواهند شد
هرچند برای من
از این شعر یا هر شعر دیگر ارزشمندترند
می خواهم گوش کنی
حتی اگر بد حرف می زنم به من گوش بده
نه در شعرم
بلکه در اشکهایم
نه وقتی بهترین هستم
بلکه وقتی بدترینم

آدرین ریچ
مترجم : چیستا یثربی

به خاطر پاییز نیست

این برگ‌های زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه می‌افتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آن‌ها
پیشی می‌گیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت

گنجشک‌ها
از روی عادت نمی‌خوانند
سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند
برای خوش‌آمد گفتن
به تو

باران برای تو می‌بارد
و رنگین‌کمان  ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند

زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها
برای تو می‌گردند
و من
به دورِ تو

یغما گلرویی

آخرین جرعه ی این جام

همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم ، می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان

در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

فریدون مشیری

تمامی آن شبی که تو نیامدی

تمامی آن شبی که تو نیامدی
خواب به چشمانم نیامد
بارها جلوی درگاه رفتم
باران می بارید و دوباره برمی گشتم
آن وقت ها نمی دانستم ، اما حالا می دانم
آن شب هم
همه چیز به قرار شب های بعدی می شد
که تو هرگز نیامدی و خواب به چشمانم نیامد
و دیگر انگار چشم انتظارم هم نبودم
اما بارها جلوی درگاه میرفتم
چون باران می بارید و هوا خنک بود
اما بعد از آن ، شبها و حتی سالها بعد
وقتی باران می بارید جلوی درگاه ، در باد می شنیدم
صدای قدم های و آوایت را
وگریه ات جایی در کنج سرد
زیرا نمی توانستی به درون آیی
برای همین ،شب بارها از خواب می پریدم
جلوی درگاه می رفتم و بازش می گذاشتم
و می گذاشتم هر که موطنی نداشت به درون بیاید
گدایان ، روسپیان ، واماندگان و
همه جور آدمی می آمدند زیر سقفم
اکنون از آن شبها سالها گذشته
و هنوز باران می بارد و باد می آید
اکنون حتی اگر که تو شبی کنارم بیایی
می دانم دیگر نه تو را ، نه صدایت را
و نه چهرهات را نخواهم شناخت
از آن رو که دگرگون شده اند
ولی هنوز هم صدای قدم هایی
در باد می شنوم و هق هق گریه ای در باران
و کسی که می خواهد به درون بیاید
هر چند دلبندم ، در آن زمان تو نیامدی ، وآن که انتظار می کشید هم من بودم
باز هم دلم می خواهد بیرون ، جلوی درگاه بروم
ولی بیدار نمی شوم ، بیرون نمی روم
نگاه نمی کنم و تنابنده ای هم به خانه ام نمی آید دیگر

برتولت برشت

دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش

دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش
در دیده تویی و گر نه جیحون کنمش

امید وصال تست جان را ورنه
از تن به هزار حیله بیرون کنمش

ابوسعید ابوالخیر

بگذار همه چیز آرام پیش برود

بگذار
همه چیز ، آرام پیش برود
آنقدر که
هیچوقت به پایان نرسیم
بگذار
همه چیز ، آرام پیش برود
تا
همیشه
قُلّه ای برای فتح ، باقی بماند

بگذار
همه چیز آرام پیش برود
تا
فرصتی برای باز گشتن باقی نماند
ما
هزار بار دنبال احساسمان دویده ایم
این بار
بگذار
همه چیز
آرام پیش برود

افشین یدالهی

جرا اینجا نیستی

چرا اینجا نیستی
تا دوستت دارم را
از جنس خاک کنم
از جنس تنم
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟
بگذار دوستت دارم را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفس های تو بدوزم

عباس معروفی

جسور باش و رویا بساز

جسور باش و رویا بساز
از آنچه نیستی
جسور باش و رویا بساز
از آنچه نداری
جسور باش و رویا بساز
آنگونه که واقعیت توست
جسور باش و رویا بساز
و بیدار که گشتی
پاک نکن
آن نمای رویایی و حقیقی ات را

مارگوت بیگل