بعد از هر زخم تازهای برمیگردی
و هربار
عزیزتر از قبل
هربار عمیقتر از قبل
غادة السمان
مترجم : احمد دریس
تو را
به تمامِ زبان های دنیا
دوست داشته ام
و این به زبانِ خودمان یعنی
تو دوستم نداشتی
کامران رسول زاده
به سوی تو بازمیگردم
در را باز نکن
آغوش بگشا
جوزف حرب شاعر لبنانی
ترجمه : اسما خواجه زاده
چه عاشقانه با من بازی کردی
و من به همین سادگی
در پس عاشقانههای تو آب شدم
گاهی باید رفت
من و عاشقانه هایم
به خانه بر میگردیم
تو خوش باش با هزار قناری
که بر آسمان دلت پرواز میکنند
می خواهم ببینم
کجای جهان را خواهی گرفت
امیر وجود
اگر دنیا
اندکی از بذر عشق من و دلبرم را
در دل زنان و مردان زمین میکاشت
دیگر بیگمان
جنگ و کین و انتقام
تا جاودان
از اینجا رخت برمیبست
شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریم مجاور
روزی خواهی آمد
روزی که دیگر امید دیدار تو را ندارم
دست سایه ی مرا خواهی گرفت
سایه ی خاموش
سایه ای که به هیچ خورشیدی احتیاج ندارد
با یکدیگر خواهیم رفت
روزی که دنیا جاده ی وسیعی شده
که به هیچ جا نمی انجامد
بیژن جلالی
تو اینک عشق هستی
چرا پنهان میکنی ؟
از ترانهیی که میخوانی مشخص است
به علاوه
دختری که دوست میداری
تو را دوست نمیدارد
از اینها گذشته
تو در غربت به سر میبری
و در انتظارِ نامهیی هستی
ولی نمیآید
مظفر طیب اوسلو
مترجم : ابوالفضل پاشا
ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و دیوانگی شمار من است
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است
چو برکه از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه ایت غم چهر پرشیار من است
مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و مردار کی شکار من است ؟
دریغ سوختم از هجر و باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است
درخت تشنه ام و رسته پیش برکه ی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است ؟
به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است
چو آتشی که گذاردْ به جای خکستر
ز عشق این دل افسرده یادگار من است
سیمین بهبهانی
وقتی که پیر شوم چشمانام کم سو
استخوانهایم مثل احساسام ترد و شکننده
و گامهایم مثل مِه سرگردان
و عشق شکنجهگر
فرسنگها دور از من
باد در اتاق با من میرقصد و
خوابوخیال بیوقفه
قلبام را آزار میدهد
و بوی شیرین چمن از معبد به سویام میآید
و راه شیری چقدر آرام به نظر میرسد
وقتی پیر شوم و چشمانام کم سو
با کتابی از "هسه" در یک دست
و ذرهبینی در دست دیگر
سعی میکنم گذشتهام را ورق بزنم
خودکارم را در سیاهی فرو میبرم
با قلبی شکسته در دنیا رها شدهام
سرم را زیر پتو میبرم
هرگز کسی برای باز کردن در نخواهد آمد
هدا سندو شاعر مغولستانی
مترجم : سحر توکلی
هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست
گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست
من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال
هر زمان او را به من از نو عنایی دیگرست
گر قضا مستولی و قادر شود بر هر کسی
بر من بیچاره عشق او قضایی دیگرست
باد زلفش از خوشی میآورد بوی عبیر
خاک پایش از عزیزی توتیایی دیگرست
از لطیفی آفتاب دیگرست آن دلفریب
از ضعیفی عاشقش گویی هبایی دیگرست
یک زمان از رنج هجرانش دلم خالی مباد
کو مرا جز وصل او راحت فزایی دیگرست
سنایی غزنوی
تو عشق من هستی
تمام افکارم را درک می کنی
کارهایم را درک می کنی
با تو بودن شادی آور است
پر از هیجان هستی
نیرومند
مهربان
باهوش
راستگو
با احساس
و خلاق
تو همانی
که زندگیم را به دستانش می سپارم
تو همانی
که می خواهم
همیشه در کنار او باشم
تو عشق من هستی
سوزان پولیس شوتز
مترجم : رویا پرتوی
هر بار که تو عاشق شوی
پیامبری به دنیا خواهد آمد
جهان از بی عشقی ست که کافر شده است
اگر می خواهید مردگان زنده شوند
و بیماران شفا یابند
باید که شربت دوست داشتن به ایشان بدهید
آدم ها از بی عشقی است که بیمار می شوند
آدم ها از بی عشقی است که می میرند
ایمان نام دیگر عشق است
و مومنان همان عاشقانند
این را پیامبری به من گفت
که به جرم عشق بر صلیبش کشیدند
عرفان نظرآهاری
نمان
آنگاه که رفتن بایسته است
و نرو
آن هنگام که ماندن
زندگی رسیدن به ادراکیست
تا بدانی چه زمانی
بی ذرهای تردید
کدام را برگزینی
تایلر نات گرگسون
مترجم : مهیار مظلومی
دلتنگی
نمی آید تا آبادت کند
می آید تا ویران تر کند
نمی آید تا آتش عشقت را خاموش کند
می آید تا آتشت را شعله ور تر کند
نمی آید تا آزادت کند
می آید تا محبوس تر کند
دلتنگی
رویایی شیرین نیست
کابوسی ست بی پایان
بغضی ست بی انتها
دستی ست که
می فشارد گلوی خاطرارت را
گاهی دلتنگی
شعری میشود گریان
گاهی بغضی می شود
گاهی آهی می شود
گاهی چوبه ی دارت می شود
گاهی اشکی می شود سوزان
گاهی عطش می شود و سراب
و گاهی می شود دست های لرزان
نیازی هم نیست تا
نباشی و جایت را
دلتنگی پر کند ، نه اینطور نیست
نازنینم
دلتنگی هر چه میخواهد بگذار باشد
مهم اینست که
دلتنگی چیزی نیست جز خود عشق
آری دلتنگی
نام دیگر عشق است
وحید خانمحمدی
اعتراف میکنم
من واهمه داشتم
نه تنها از عشق
بلکه از عاشق او شدن
که او رازی اغواکننده بود
و در اعماق خویش
آبستن اسراری بود
که بر همگان فهمناشدنی بود
و من از ناکام ماندن
بهسان کسان دیگر
واهمه داشتم
او اقیانوس بود
و من پسرکی که عاشق موجها بود
ولی از شناکردن میهراسید
کریستوفر پویندکستر
مترجم : مهسان احمدپور
صدایت را جرعه جرعه می نوشم
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا
چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود
تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم
می ترسم در حسرت تو بمیرم
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند
عمران صلاحی
وقتی میان بازوانات دوستام میداری
خود را تسلیمات میکنم
تا هراسهایم پایان گیرد
معشوق من
با من حرف بزن
باید شبهای فراق و پریشانی را
از میان برداریم
معشوق من
با من حرف بزن
در شب تاری که تقدیر
سرنوشت شومی رقم زده
اشباح
دلهرهآورند
سکوت نکن مگر مردهای ؟
معشوق من
با من حرف بزن
بگو دوستام داری
شور عشق را اثبات کن
معشوق من
با من حرف بزن
اصلا دروغ بگو
وانمود کن عاشقام هستی
بگذار این رؤیا ادامه پیدا کند
معشوق من
با من حرف بزن
روبر دسنوس
مترجم : مریم قربانی
با همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم میگوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ، هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ، زیباست ، زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم میگوید
آن قد که زشتی گوناگون است ، هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ، زشت است ، زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
و هیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشمها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دل و چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم
همیشه
مهدی اخوان ثالث
من گاه تنها به چند تکواژه فکر میکنم
همین واژهها
تو را چهقدر دوست میدارم
و فکر چون پرنده در هوا شناور میگردد
گرد همین واژهها
تو را چهقدر دوست میدارم
سپس آهسته چون مرمر سپید شفاف میگردم
هنگام که فکر میکنم
تو را چهقدر دوست میدارم
گاه میایستم و با ترس به پشت سر نگاه میکنم
آیا کسی میداند که تو را دوست میدارم
و بعد لحظهها چون اشک قطرهقطره میچکند
و روز چشم میگردد
چشمی همیشه بارانی
چشمی که شب نیز خواباش نمیبرد
خشک نمیگردد
چشمی که خیره مینگرد
به همیشه از دست رفتگان
چشمی که نمیخوابد
و به کار روزانهاش وفادار است
آه تو را چقدر دوست میدارم
دوست میدارم
برتوس آفیس شاعر هلندی
مترجم : اکبر ایلبیگی
خوشا دلی که گرفتار زلف دلبند است
دلی است فارغ و آزاد ، کو درین بند است
به تیر غمزه ، مرا صید کرد و میدانم
که هیچ صید بدین لاغری ، نیفکندست
علاج علت من ، می کند به شربت صبر
لبت ، که چاشنی صیر کرده ، از قند است
فراق بر دل نادان ، چو کاه برگی نیست
ولیک بر همه دان ، همچو کو الوند است
طریق بادیه را از شتر سوار ، مپرس
بیا ببین که به پای پیادگان ، چند است
حدیث واعظ بلبل کجا سحر شنود ؟
کسی که غنچه صفت ، گوش دل در آکند ست
میانه من و تو ، صحبت از چه امروز است
دل مرا ز ازل ، باز با تو پیوند است
دل از محبت خاصان ، که بر تواند کند ؟
مگر کسی که دل از جان خویش برکندست
اگر تو، ملتفت من شوی وگر نشوی
رعایت طرف بنده بر خداوند است
ز خاک کوی حبیبم ، مران که سلمان را
بخاک پای و سر کوی یار ، سوگند است
سلمان ساوجی