تمامی راه را با تو بودم
تمام اسکلهها
بارانها
بادها
تمامی راه را با تو بودم
وقتی که چون پرندهای تبعیدی
زمین را ترک میگفتم و
بالی با من نبود
وقتی که در اشکم
چون شمعی فرو میرفتم
و مومیایی شده
خاموش میشدم
تمام طول سفر کنار تو گام میزدم
کجا بودی تو ؟
شمس لنگرودی
اگر زندگی رفتن به مقصدِ بی پایانی از سکوت است
بگذار صدای تو را بر داریم در دلمان
جا سازی کنیم
در خلوتِ مرگ بشنویم
تو مثل هوایی ، آفتاب و آب
و کسی قادر به زدودن جلوه ات از
طراوت زندگی نیست
عشق با صدای تو گامهایش را می شمارد
به سینه ی عاشقی نزدیک می شود
پائیز با زمزمه های تو هماهنگ می کند
برگهای نومید را
که به خاکِ تیره فرو می افتند
تو زمزمه ی موجهایی
وقتی که سپیده
بر اسکله هاجشن می گیرد
تو مقصد و مقصود سرودهایی
مرگ از رنگ صداهاست که
زنده و مرده را باز می شناسد
و تو باز ایستاده ای با دهانی
که از او
جاودانگی می تراود
شمس لنگرودی
با لب هایم نه
من همیشه تو را با چشم هایم می بوسم
آرام تر ، گرم تر ، عاشقانه تر
در آغوش هم
در این دایرهی بیپایان
من امتداد توام
یا تو امتداد منی ؟
شمس لنگرودی
بوی تو
بوی دستهای خداست
که گلهایش را کاشته
به خانهی خود میرود
بوی تو
بوی کفش تازه
در سن بلوغ است
وقتی که از مغازه قدم بیرون میگذاریم
تو که پیش منی
آفتاب انگار شوخیاش گرفته
زیر پیرهنم میدود
ماه انگار شوخیاش گرفته
و همین الان است که بیاید پایین
با ما بازی کند
تو که با منی
صبحانهی من لیوانی کهکشان شیری است
و تکههای تازه رعد و برق در بشقابم برق میزند
دیگر بس است
بیا به همان روزها برگردیم
روزهایی که
به جای پرسه زدن در خیابانها
در اتاق خالیمان پر و بال میزدیم
و هر وعده غذا
خندهای سیر
از ته دل بود
بیا به همان روزها برگردیم
بیا
در ملافهی خوش عطری بپیچیم
و تا روز محال
از معرکه بیرون نیاییم
فکر میکنم که فکر بدی نباشد
شمس لنگرودی
اگر که نگویم دوستت دارم
نامم را از یاد خواهم برد
اگر که نگویم دوستت دارم
شب برای همیشه
در آسمان خانه ی ما
خواهد ماند
شمس لنگرودی
همه از تو حرف می زنند
و گمان می کنند
از آفتاب ، آب ، استعاره سخن می گویند
مثلا این درخت
که ریشه های جوانش را بغل گرفته
و می رود آنجا که نسیم بهار می وزد
و گمان می کند
هر میوه یی که دلش بخواهد
بار می دهد
یا این طوطیان
که مخفیانه از سر مرزها گذشتند
و حالیا به یاد طویان بُنارس مست می کنند.
این باد، این سکوت ، این برف ، این بلور
همه از ریشه های تو آب می خورند
جز من
که تو را
با درخت و ریشه در کلماتم می کارم
و بلافاصله بار می دهم
آخر من که خطیب شما نیستم
باغبان توام
شمس لنگرودی
از من تنها تو ماندهای
پر باز میکنم
بالم بر آسمان غروب میساید و شب میشود
تنها در ظلمات جهان میگردم و
از بادها و شب پرگانم بیم نیست
از من تنها تو ماندهای
شمس لنگرودی
نوروز منی تو
با جان نو خریده به دیدارت می دوم
شکوفه های توام من
به شور میوه شدن
در هوای تو پر می کشم
شمس لنگرودی
در من نگاه مى کنى
زخم هاى من آرام مى گیرند
اى پرچم بام من
که به وقت عبور دشمن تسکینم مى دهى
زمینه صبح گاه
زخم هاى من
ستاره هاى همین تاریکى است
که چشم بسته از برابر من عبور مى کنى
شمس لنگرودى
دیگر نه آفتاب گُرگرفته
زبانم راروشن میکند
نه بالبال شب پره ای جانم را میشکافد
ونه شبنمی درقلبم آب میشود
بیادستم رابگیر
وخرده ریز این کلمات تباه شده را
ازپیشم جمع کن
شمس لنگرودی
سنتورها ، عودها ، ویلن ها ، عودها
در دلشان ساز می زنند
تا به محض رسیدنت
خود به صدا درآیند
ای بهار
سرمنشأ بی پایانت کجاست
تا نوشان نوشان بیایم
و در منزلت آرام گیرم
پل هایت کجاست
تا از تلاطم این برف بگذرم
جاده ها
به نیت دیدنت
راهی شهرها می شوند
نمی یابندت ، دور می شوند
کندویت کجاست
تا زنبورانم
از شکوفه گیلاست پر کنند
سوزن بارانت کجاست
تا زخم زمستانم را بدوزم
من به بوی تو برخاستم
و از حرارت بیداری دارم کور می شوم
شادی هایت را
بر صورت من بریز فروردین من
و اضافه هایش را
پست کن برای کسی که بهاری ندارد
شمس لنگرودی
دوستت دارم
نوری که از درون تو می درخشد
و راهم را روشن می کند
تاریکی ابرهایت را دوست دارم
که در ستایش روشنی می باری
رودخانه هایت را
که به سنگ ریزه و خارهایم سلام
می کنند
دریایت را دوست دارم
که فقط برای غرق کردن من آفریدی
و این ساعت گیج را دوست دارم
که دو روز است خوابیده است
که تو را بیش تر ببینم
شمس لنگرودی
در سینه تلخم راه می رود
اندوهی که نمی دانم نامش چیست
در سینه تلخم راه می رود
به سپیدی صبحم سلام می کند
بادهای شب
که از پر زخم ها می وزید
مرا می بردند
اگر که هوایت بغلم نمی کرد
به سپیده امروزم نمی داد
شمس لنگرودی
شعرم
همهمه ی پنهان توست
گل شب بوی من
میخواهم تو را
در عبور عطر شبانه ام بشناسند
شمس لنگرودی
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
با من نمان
عمر هیچ درختی ابدی نیست
باید به جدایی از زندگی عادت کرد
شمس لنگرودی
ماجرای مرا پایانی نبود
در تمام اتاق ها
خیال های تو پرپر زنان می رفتند و می آمدند
و پرندگانی
بال های تو را می چیدند و به خود می بستند
که فریبم دهند
موسی
در آتش تکه های عصایش می سوخت
بع بع گوسفندانی گریان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم می پیچید
و من تکه تکه
فراموش می شدم
بوی پیراهنت چون برف بهاری تمام اتاق ها را سفید کرده بود
عقربه ها
مثل دو تیغه ی الماس
بر مچ دستم برق می زدند
و زمین
به قطره اشک درشتی معلق می مانست
ماجرای مرا پایانی نبود
اگر عطر تو از صندلی بر نمی خواست
دستم را نمی گرفت و
به خیابانم نمی برد
شمس لنگرودی
آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود ، به تو لبخند می زنم
شکرانه ی روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام
شمس لنگرودی
با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که من حقیقت هستی را
در حضور تو جسته ام
و در کنار تو صبحی است
که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شود
شمس لنگرودی
دوست دارم
در این شب دلپذیر
عطر تو
چراغ بینایی من شود
و محبوبه شب راهش را گم کند
دوست دارم
شب لرزان از حضورت
پایش بلغزد
در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند
و خنده آفتاب دریا را روشن کند
اما نه آفتاب است و نه ماه
عصرگاهی غمگین است
و من این همه را جمع کرده ام
چون دلتنگ توام
شمس لنگرودی