روی دیدار توأم نیست ، وضو از چه کنم ؟
دیگر این جامه صد وصله رفو از چه کنم ؟
قید هستی ، همه جا همره من می آید
با چنین نامه سیاهی ، به تو رو از چه کنم ؟
من که مجنون نشدم ، دشت به دشت از چه روم ؟
نام لیلا چه برم ؟ کوی به کوی از چه کنم ؟
خود فریبی به چه حد ؟ خسته شدم زینهمه رنگ
من که درویش نیم ، این همه هو از چه کنم ؟
من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو ، از چه کنم ؟
هر دم از رهگذری زنگ سفر می شنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو ، از چه کنم.
روی به هر سوی کنم ، نقش تو آید به نظر
روی گفتار ، به یک قبله بگو از چه کنم ؟
معینی کرمانشاهی
آنها قطره های باران بودند
که از نور به جانب تاریکی بال می زدند
و ما از قضا در روزی بارانی
برای نخستین بار همدیگر را دیدیم
و تنها رنگین کمان های اطراف فانوسهای بی رمق
در مه
از عشق آینده من و تو
خبر دادند
که تابستان گریخته است
که زندگی پریشان است و نورانی
که دیگر مهم نیست چگونه زیستی
تو خیلی کم ، خیلی کم بر روی زمین زندگی کردی
قطره های باران چون اشک
بر صورتت می درخشیدند
و من در آن لحظه نمی دانستم
چه دیوانگی هایی از سر خواهیم گذراند
صدای تو را از دور می شنوم
اما از کمک به هم عاجزیم
درست مثل همان شب ، باران بی امان می بارید
آرسنی تارکوفسکی
دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپردهایم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مردهایم
ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو
از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خوردهایم
بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزردهایم
ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز
گویی از روم و خزر نزدت اسیر آوردهایم
از برای کشتن ما چند تازی اسب کین
کز جفایت مرده و دل در غمت پروردهایم
تا تولا کردهایم از عاشقی در دوستیت
چون سنایی از همه عالم تبرا کردهایم
سنایی غزنوی
هنگامی که عشق فرا می خواندتان
از پی اش بروید
گر چه راهش سخت و ناهموار باشد
هنگامی که بالهای عشق در بر می گیردتان
خود را در آن بالها رها کنید
گر چه در لابه لای پرهایش تیغ باشد
و زخمی تان کند
و هنگامی که با شما سخن می گوید
باورش کنید
گر چه طنین کلامش
رویاهایتان را بر هم زند
جبران خلیل جبران
از قلب کوچک تو تا من
یک راه مستقیم است
اگر گم شدی از این راه بیا
بلندشو
از دلت شروع کن
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم
عرفان نظرآهاری
نه مرگ ، بی نفس ماندن است
و نه زندگی ، تمامی نفس گرفتن
بلکه زندگی ، یافتن عشق در دیگریست
تا عمر را به یادش صرف کنی
اوغوز آتای
مترجم : سینا عباسی
تو را در کدام خاطره جا گذاشتم
در کدام کنج دلم پنهانت کردم
که پیدایت نمی کنم
حتی در این شب
که بی تابم
گیسوانت را نفس بکشم
بیا دوباره به همان خانه برگردیم
که چراغش را روشن گذاشتیم
و پنجره اش باز بود
رو به بهارنارنج همان اتاق
که تو را در آن شناختم
تا خودم را فراموش کنم
آن روزها
چقدر برای پرواز آسمان داشتیم
آن قدر ترا نفس می کشم
تا پیدایت کنم
دست های تو هنوز
بوی لیموی تازه می دهد
نیلوفر لاری پور
اگر تو موسیقی بودی
بی وقفه به تو گوش می سپردم
و اندوهم
به شادی بدل می شد
آنا آخماتووا
حافظ غزل نمی نوشت
اگر تو نبودی
و مولوی در همان
مثنوی منجمد می شد
گلستان سعدی می پژمرد
خیام رباعی را نمی شناخت
و باباطاهر ، دوبیتی های
سوزناکش را
نیما تمام عمرش را
به نوشتن قصیده می گذراند
اگر تو نبودی
و شاملو
آیدا را پیدا نمی کرد
تو
دختر همسایه نصرت رحمانی
بودی
مشیری بی تو
از آن کوچه گذشت
و سیبی که
حمید مصدق چید
از دستان تو به خاک افتاد
تو
فرشته ی الهام تمام شاعران بودی
مخاطب همه ی
شعرهای عاشقانه
یک روز لیلی نام گرفتی
یک روز شیرین
روز دیگر زهره
در شعرهای من اما
نام تو نامرئی ست
عاشقانه ای برایت خواهم نوشت
که با صدا زدن نامت
تمام زنان فارسی زبان
برگردند
یغما گلرویی
اگر تنها دو بال کوچک داشتم
به سوی تو پر می گشودم
ولی اندیشه هایی این چنین بیهوده اند
وقتی هنوز اینجایم
در رویاهایم اما به سوی تو پرواز می کنم
در خوابهایم با تو هستم همیشه
جهان به یک نفر تعلق دارد
و او از خواب بر می خیزد
پس من کجا هستم ؟
همیشه تنها
تنها
ساموئل تیلور کالریج
ترجمه : کامبیز منوچهریان
قصدِ من فریبِ خودم نیست ، دلپذیر
قصدِ من
فریبِ خودم نیست
اگر لبها دروغ میگویند
از دستهای تو راستی هویداست
و من از دستهای توست که سخن میگویم
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند.
از جنگلهای سوخته
از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم
من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم
تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم
من فریاد میزنم
و راحت میشوم
قصدِ من فریبِ خودم نیست ، دلپذیر
قصدِ من
فریبِ خودم نیست
تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است
در غروبِ نازا ، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود
با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم
در صورت آدمی دو چیز مهم است
یکی لبخندش
و دیگری عمق نگاهش
که هیچ جراحی نمیتواند به انسان بدهد
لبخند آدمی اقیانوس صورتش است
وچشمهایش آفتاب
هرصورتی که آفتاب درخشان
واقیانوس مواج ندارد
یعنی هیچ ندارد
ولادیمیر مایاکوفسکی
به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد
منم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالد
منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمیافتد
ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمیافتد
به پای گلبنی جان دادهام اما نمیدانم
که میافتد به خاکم سایه? گل یا نمیافتد
رود هر ذره خاکم به دنبال پریرویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمیافتد
مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمیافتد
تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو برجان من تنها نمیافتد
نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمیافتد
رهی معیری
من آنجا نیستم
اما دیدگانم از تو لبریزند
و من چون درخت توتی که گنجشککان در تن اش
جا خوش کرده اند
پریشانم
برای آنکه آنجا باشم
برای آنکه با تو باشم
به یکباره قلبم را در لانه ی مورچگان جا می نهم
با آب روانی ، رؤیایم را غسل می دهم
که تو پیشتر ، تن ات را در آن آب کشیده ای
من آنجا نیستم
مادام که تو آنجا تنهایی
من از تو سرریزم
امّا تو نیستی
نیستی تا ببینی از تو چقدر نابینایم
نابینا از شوق دیِدار ندیدنت
از رنج عقل
گسسته ام زنجیرها را
نفرین به تو عقلانیت
نفرین به تو
چرا تا ابدالزّمان تنها برای تو
نگاهدار این قلب رنجورم باشم
امّا تنها به خاطر تو
برای آنکه آنجا باشم
در پگاه زود هنگامی
چون جوی آب ، به جستجویت روان می شوم
هر چه از پوسیدن چراغ به جا مانده
از دل تاریک شامگاه بیرون می کشم
شبانگاه
چون گل سرخی
با خرگوش های سپید به دشتها روان می شوم
عشق تو بیروی تو درد دلیست
مشکل عشق تو مشکل مشکلیست
بیتو در هر خانه دستی بر سریست
وز تو در هر کوی پایی در گلیست
بر در بتخانه حسنت کنون
دست صبرم زیر سنگ باطلیست
شادی وصلت به هر دل کی رسد
تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست
حاصلم در عشق تو بیحاصلیست
هیچ نتوان گفت نیکو حاصلیست
از تحیر هر زمانی در رهت
روی امیدم به دیگر منزلیست
کشتیی بر خشک میران انوری
کاخر این دریای غم را ساحلیست
انوری
لعنت می کنم آن لحظه مبارک را
که قایقم به جزیره تو برخورد
و شکست
چه مبارک شکستنی
که عشق ساحل تو بود
لعنت می کنم آن لحظه مبارک را
و من طبق عادت می گریزم
در جاده های شهری که برای من نیست
در رؤیای مردی که به من تعلق ندارد
غاده السمان
مترجم : محبوبه افشاری
دوستت دارم
و فرقی نمی کند
سهمِ چه کسی هستی
در هر حال
صورت مسئله پاک نمی شود
من همیشه دوستت خواهم داشت
امین درستی
دلتنگ که می شوم
تکه ای از من
شعر می شود
به روی دفترم
خاطرات مچاله شده ی دیروزهایمان
دست و پا می زنند
و قلمم بی اراده از تو می نویسد
دلتنگت که می شوم
حس پرواز در وجودم
بال بال می زند
و فقط تو را می خواهم
دلتنگت که می شوم
چشمانم به وسعت ابر بهار می گریند
دلتنگت که می شوم
و من همیشه دلتنگ توام
انیمیت اراکس
در من کوچه ای است
که با تو در آن نگشته ام
سفری است
که با تو هنوز نرفته ام
روزها و شب هایی است
که با تو به سر نکرده ام
و عاشقانه هایی که با تو هنوز نگفته ام
راحمه باقی پور
روز اول که نامم را بر زبان راندی
آن شب از گوشهایم خون جاری شد
با عجله از خانه بیرون زدم
و ساعتها در پی تو گشتم
اگر پیدایت می کردم
به تو شلیک می کردم
و پس از مرگت لبهایت را می بوسیدم
و برای اینکه میکروب به تو سرایت نکند
تنتروید به دهانم می مالیدم
و تمام داروخانه های شهر به من می خندیدند
خدا لعنتم کند
چه کنم که هنوز دوستت دارم
وصال دوباره احتمال ضعیفیست
دلتنگی الهامی پرحرارت و رویایی مرده است
اما آن صدای ظالم و شکنجه گر آبی ات
هنوز می گوید
زجر خواهی کشید
نابود خواهی شد
و عصیان میکنم بر خدا
و فریاد میزنم که باید باشی
بله ، بله آنجاهستی
حتی یک پالتو
پالتو هم یقه ای خزدار دارد
و من بعد از مردنت آن یقه ها را خواهم گرفت
و فریاد خواهم زد
جواب بده
چراچراچرا چرا چرا چرا
و تمام شیاطین مرا تشویق خواهند کرد
روز اولی که تو را دیدم
یک مرغ دریایی
چشمانم را از کاسه درآورد
کوچوک اسکندر
ترجمه : آتیلا مهدیان و کیوان روان بخش