از من نپرس چه خبر ؟
جز تو چیزی مهم نیست
چون تو شیرین ترین خبرم هستی
و گنجینه های دنیا بعد از تو
ذرات غبارند
از وقتی تو را شناختم
رؤیای سپیده دم و سیمای گل و رنگ درختان را به یاد ندارم
صدای دریا و نوای موج و آوای باران را به یاد ندارم
ای تقدیری که در روحِ روح خانه کرده ای و شکل زمان را ترسیم می کنی
و روزم را با تار و پود عشق می بافی
از من نپرس که چه خبر ؟
سعاد الصباح
ترجمه: نرگس قندیل زاده
هرگز نگو خداحافظ
خداحافظی با تو
سلام گفتن به در به دری هاست
و در آغوش کشیدن
تمام تنهایی ها
ترس ها
سرگشتگی ها
یغما گلرویی
دریا آرزوی آبی من است
با آوای مغمومش
و باد کلام شیرینم
که گونه ات را می بوسد و
لای گیسویت می پیچد
شب سکوت توست
و روز لبخندت
شب هایی که بی تو می گذرند
از گیسوی تو درازترند
فکرت قوجا
مترجم : رسول یونان
آدم که دیوار نیست
که هر روزش با جاى خالى کسى پر شود
و دم نزند
رهایش که کنى
از حدش که بگذرد
صدایى که نباشد
گوشى که نشنود
چشمى که نبیند
آغوشى که نباشد
تمام مى شود
ساده و آرام دست دلش را مى گیرد و
تا ته دنیا
دردهایش را قدم مى زند
امیر وجود
در این دنیا
یک نفر هست که می توانستم
تمامی این اشعار را
برایش بفرستم
اما چه ؟
بگذار لب ها
لبخندی تلخ بگشایند
و قلب من یکبار دیگر بلرزد
آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری
چه کیفی دارد
کسی باشد
که وقتی نام کوچکت را
از ته دل صدا می زند
لبخندی رویِ لبانت نقش ببندد
و تو آرام بگویی جانم
به گمانم اینطور که باشد
تو حتی عاشق نامت می شوی
که از طرز صدا کردنش بفهمی
اسمت که هیچ
حتی وجودت
مالکیتش به اشتراک گذاشته شده
بینِ تو و اوی زندگی ات
چه لذتی دارد صدایی مدام
نامت را تکرار کند و
تا تو جانم بگویی
بگوید امان از حواس پرتی
یادم رفت چه می خواستم بگویم
دوباره نامت را تکرار کند
و تو بدانی اینبار هم به شوق
شنیدن جانم از زبانت صدایت کرده
همیشه ابراز علاقه
با گفتن جانم ، عزیزم ، عشقم
نیست
گاهی تمامی شیرینیِ یک حس
در گفتنِ نام
آن هم با میم مالکیت
خلاصه می شود
تو هیچ می دانی
با همین سادگی های کوچک
اما دوست داشتنی
می شود خوشبخت بود و زندگی کرد ؟
عادل دانتیسم
سپس شب میشد
و ما به ستارهها خیره میشدیم
تو
دنبال بزرگترین ستاره میگشتی
و من غرق در تو
پیِ چشمانت میگشتم
سردمان میشد
اما زیبا بود
آن روزهای دیر و دور
آن عاشقانهها که دیگر کهنه شدهاند
تورگوت اویار
مترجم : سیامک تقی زاده
یاد تو می وزد ولی بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد نکهت آشنای تو
عمر منی به مختصر ، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر از دم ، جان فزای تو
گرچه تو دوری از برم همره خویش می برم
شب همه شب به بسترم ، یاد تو را به جای تو
با تو به اوج می رسد معنی دوست داشتن
سوی کمال می رود عشق به اقتفای تو
خواجه که وام می دهد ، لطف تمام می دهد
حسن ختام می دهد شعر مرا برای تو
خاک درت بهشت من ، مِهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من راحت من ، رضای تو
حسین منزوی
بسان گرگ ها در فصل های خشک
همه جا می روییدم
باران را دوست می داشتیم
پاییز را می پرستیدیم
و حتی روزی هم
به فکر آن افتادیم
نامه تشکرآمیزی به آسمان بفرستیم
و جای تمبر را
به جای آن برگ پاییزی بچسبانیم
ما باور داشتیم که کوه ها فناپذیرند
دریاها فتاپذیرند
تمدن ها فناپذیرند
عشق ، اما می ماند
و ناگه جدا شدیم
او کاناپه های بلند را دوست داشت
و من کشتی های بلند را
او شیفته نجوا وآه کشیدن ها در قهوه خانه ها بود
و من عاشق پریدن وفریاد کشیدن در خیابان ها
با این حال
بازوانم در امتداد هستی
در انتظار اوست
محمد الماغوط
مترجم : غسان حمدان
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
شهریار
آن هنگام که خواهان عشق اند
زیباترین واژه ها را می آورند
برای نفوذ در قلب ها
و آنگاه که می خواهند بروند
پی کمترین بهانه ها هستند
برای شکستن دلها
نزار قبانی
مترجم : حسین مویسات
نه برای بوسیدن ات
نه برای عطر پیراهن ات
نه برای تنهایی ام
نه ...
آغوش تو وطن من است
می خواهم در وطنم بمیرم
بابک زمانی
تو کیستی ؟
تو را نمی شناسم
چهره تو را
کجا دیده ام ؟
کسی شبیه تو را
دوست داشته ام
اما
فراموشم کرد
تو را فراموش کرده ام
برای چه برگشته ای ؟
مرا به حال خویش
رها کن
جز سرشک چشم هایم
از تو
نصیبی ندارم
کسی را که دوست داشته ام
انتظار داشتم
که مرا
دوست بدارد
اما رهایم کرد و
به من
خیانت کرد
زخم عمیقی بر من زد و رفت
تو را
با درد و مشقت
فراموش کردم
تو را بخدا
مرا از آزارهایت ، خلاص کن
من از او
آرامشی ندیدم
از او
نصیبم
فقط درد و غم بود
وقتی تو را
دیدم
انگار مرگم فرا رسید
وقتی
چشم های تو را
دیدم
بغض گلویم را فشرد و گریستم
چرا آمدی ؟
چه چیزی تو را
به آمدن مجاب کرد ؟
این قلبم
قلبی را که تو بر آن زخم زدی
همچنان زخمش
تازه است و هنوز درد می کشم
احمد المیالی
ترجمه : صالح بوعذار
یک پیاده رو
وسط عصر اردبیهشت می خواهم
که شانه به شانه ات
تمام خیابانها را پرسه بزنم
تو بگویی دوستت دارم
و من قدم به قدم
شهر را به جنون بکشم
بی گمان مرزهای دیوانگی
از اردبیهشت می گذرد
راحله جمالیان
در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم ، همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد
همچون پروانه ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین اش
آری ، من اینگونه تو را دوست دارم
همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمه ای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم
آنگونه که خودت را دوست داری
آنگونه که خودم را دوست دارم
همانگونه دوستت دارم
شیرکو بیکس
ترجمه : بابک زمانی
عطر صدای تو
تلفن را برداشته
عطر صدای تو دلتنگم میکند
انگار پرتقالی را که بارها چیدهام
بچینم
و منتظر باشم
عدهای برای شکستن شاخههایم بیایند
صدای تو
پونهی خشک است در دستانم
که هرچه بیشتر خردش می کند
بیشتر عطرش زندگی را برمیدارد
تو از همه به من نزدیکتر بودی
و رفتنت مرا از همه غمگینتر کرد
به من بگو آخرین شاخه چطور میشکند ؟
دهانم را از کدام جمله پر کنم
که وقتی دیدمت
به کار بیاید
دهانِ یک ناودان
مگر جز باران با چیز دیگری هم پر میشود ؟
تنهایی
زنگ زدنِ آهن است
در اشکال متفاوت باران
من که آدم آهنی نبودم
چرا این همه پوسیدم
عطر صدای تو
تلفنی که یکبار صدایت را شنیده
برداشته بود
تو تلفن را برده بودی
با ته ماندهی صدایت
و چیزی به نام شنیدن نبود
صدایت را بردهای
و می ترسم میان این همه غریبه
انگار درخت سیبی هستم
که میان باغ آلبالو کاشته اند
سیدرسول پیره
لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری
نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق ازعیار افتاده در این عصرعیاری
چه می پرسی ضمیر شعرهایم کیست ؟ آن من
مبادا لحظه ای حتی مرا این گونه پنداری
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی می کند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
صدایی ازصدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخم ها زد تیغ تاتاری
محمدعلی بهمنی
تمام شعرهایی که سرودهام
دیباچهی کتابیست
که با تو میآغازد
نگریستن به تو
همچون خیرهماندن به کاغذیست سفید
که مهیاست برای هر چیزی
نگریستن به تو
همچون نگاه کردن به آب است
و شرم کردن است
از چهرهای که میبینی
نگریستن به تو
همچون انکار تمام رویدادهای اتفاقی
و فهم یک معجزهست
نگریستن به تو
همچون
ایمان آوردن است به آفریدگار
ییلماز اردوغان
ترجمه : علیرضا شعبانی
ای باد ، از آن بهار خبر ده که تا کجاست
دزدیده زان نگار خبر ده که تا کجاست
گر هیچ در رهی گذرانش رسیده ای
یک ره از آن سوار خبر ده که تا کجاست
من همچو گل بسوختم از آفتاب غم
آن سرو سایه دار خبر ده که تا کجاست
من ز آب دیده شربت غم نوش می کنم
آن لعل خوشگوار خبر ده که تا کجاست
خونم ز غم چو نافه بماند اندرون پوست
آن زلف مشکبار خبر ده که تا کجاست
جانم چو سرمه سوده شد از سنگ آرزو
آن چشم پر خمار خبر ده که تا کجاست
ای پیک تیز رو برو ، آن یار را بپرس
کز من برفت یار ، خبر ده که تا کجاست
ای مرغ نامه بر ، پر تو گر نوشته شد
باز آی زینهار خبر ده که تا کجاست
خسرو که این حدیث ز یاری شنیده ای
بر پر ، وزان دیار خبر ده که تا کجاست
امیرخسرو دهلوی