من مست صدای توام
صدای تو که در اینجا پژواک مییابد
فقدان بار سنگینی است بر دوش
و زندگی دوزخی است نفرینشده
پیش از این چه سخت باور داشتم
تو بازمیگردی
آنا آخماتووا
مترجم : آزاده کامیار
من و تو چون دو کوه
دور از هم
جدا از هم
نه توان حرکتی نه امید دیداری
آرزویم اما این است که
عشق خود را با ستارههای نیمهشبان
به سویم بفرستی
آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری
نمیدانم زندهای یا مرده
و هنوز میتوان روی زمین
تو را جست ؟
یا غروبِ آفتاب
که به تاریکی نشست
آرام و تنها در ذهنم سوگواری کنم
دعاهایم همه برای توست
و بیقراریهای شبانهام
انبوهِ شعرهای سپیدم
و شعلهی سوزانِ آبی چشمهایم
هیچکس آنقدر مرا تکریم نکرد
و کسی آنقدر مرا نیازرد
حتی او که بیوفایی کرد
یا آن که مهر ورزید
و از یاد برد
آنا آخماتووا
مترجم : سادات آهوان
مؤدبانه پیشام آمدی
با لبخندی بسیار نرم و با نزاکت
لبان تو نیمی کاهلانه
و نیمی با ظرافت
بر دستام چسبیدند
و یک لحظه
چشمان رازناکِ تو
با تقدسِ تندیسی
در چشمانام خیره شد
من کوشیدم
رنجِ جانکاهِ دهساله را
شبهای بیخوابی
رؤیاهای آشفتهام را
در یک کلام بازگویم
و چه بیهوده آن را نجوا کردم
تو رفتی
دنیای من
بار دیگر تهی
و خلوت
آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری
آنگاه که خشم شعله زد و بالا گرفت
و همدیگر را مرده و نابود خواستیم
شاید نمیدانستیم که دنیا
چه جای کوچکی است
برای هردومان
چه بیرحمانه تن میخراشند تیغهای خاطره
این شکنجهگرانِ بیرحم
و آنگاه در شبی عذابآلود در گوشِ تو میخوانند
رفته است محبوبِ تو برای همیشه
و آنگاه از میانِ دودِ عودی که میسوزد
با شادی ، تهدید و اضطراب خیره میشوند به تو
با چشمانی که توانِ گریز از آن نیست
و قلبِ تو آرامآرام درهم میشکند
آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری
طلا رنگ می بازد
مرمر خاک می شود
فولاد زنگ می زند
نابودی با همه چیزی است در این جهان
تنها اندوه است که پایدار است
آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری
چه زیباست اینجا
نرمه بادی سرد
برف ترد
صبحی سردتر از دیروز
گدازه های سرخ گل رز
بر سر بوته ای سفید از برف
وسعت جادویی برف
جای دو جفت پا تا دور دید
یادآور گام های من و تو
از روزهایی دور
آنا آخماتووا
در این دنیا
یک نفر هست که می توانستم
تمامی این اشعار را
برایش بفرستم
اما چه ؟
بگذار لب ها
لبخندی تلخ بگشایند
و قلب من یکبار دیگر بلرزد
آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری
اگر تو موسیقی بودی
بی وقفه به تو گوش می سپردم
و اندوهم
به شادی بدل می شد
آنا آخماتووا
زن همسایه از سر دلسوزی
تا سر کوچه
پیرزن به رسم دیرین
تا دم در
اما مردی که دستم را گرفته است
تا گور همراهم خواهد آمد
در کنار کپه خاک نرم و سیاه سرزمینم خواهد ایستاد
تنها در این جهان
بلند و بلند تر فریاد خواهد زد
اما صدای من مثل همیشه ، به او نخواهد رسید
آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری
چگونه فراموش کنم
که جوانی من
چطور سرد و خاموش گذشت ؟
چه راه ها
دوشادوش آن کس رفتم
که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها
دلم هوای آن کس کرد
که دوستش داشتم
حالا دیگر راز فراموشکاری را از همه ی فراموشکاران بهتر آموخته ام
دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمی کنم
اما آن بوسه های نگرفته و نداده
آن نگاه های نکرده و ندیده را
چه کسی به من باز خواهد داد ؟
آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری
جدایی از تو هدیه ای است
فراموشی تو نعمتی
اما عزیز من
آیا زنی دیگر
صلیبی را که من بر زمین نهادم
بر دوش خواهد کشید ؟
آنا آخماتووآ
این ، یک جاده ای راست در پیش می گیرد
آن ، یک راهی که دور می زند
به امید آن که به خانه بازگردد
به عشقی دیرین که باز یافته است
اما من
نه به جاده راست
نه راه پر پیچ و خم
که به ناکجا آباد می روم
و شوربختی به دنبالم
چون قطاری که از ریل خارج می شود
آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری
اینجا گویی صدای انسان
هرگز به گوش نمیرسد
اینجا گویی در زیر این آسمان
تنها من زنده ماندهام
زیرا نخستین انسانی بودم
که تمنای شوکران کردم
آنا آخماتووا
قفل بر در نبستهام
شمع روشن نکردهام
و تو میدانی خستهتر از آنم
که به خواب فکر کنم
دشتها را تماشا میکنم
که در تَشِ تیره شامگاهی شب میشوند
من مست صدای توام
صدای تو که در اینجا پژواک مییابد
فقدان ، بار سنگینی است بر دوش
و زندگی دوزخی است نفرین شده
پیش از این چه سخت باور داشتم
تو بازمیگردی
آنا آخماتووا
مترجم : آزاده کامیار
بلور یخ زیر پا می شکند
آسمان رنگ به رخسار ندارد
چرا عذابم می دهی ؟
چه کرده ام با تو ، نمی دانم
مرا بکش اگر می خواهی
اما ستیزه جویی نکن
از من فرزندی نمی خواهی
و شعری نیز
آن گونه کن که می خواهی
من بر سر سوگند خود هستم
زندگیم برای توست اما این اندوه
با من تا گور خواهد بود
آنا آخماتووا
من چون عاشقی چنگ به دست نیامدم
تا در دل مردم رخنه کنم
شعر من صدای پای یک جزامی است
به شنیدن صدای آن ناله خواهیکرد
و نفرین
هرگز نه شهرتی خواستم نه ستایشی
سی سال تمام
در زیر بال نابودی
زیستم
آنا آخماتووا
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیئی میکنند
بی آنکه روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شدهای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
آنا آخماتووا
من دستهایم را زیر شال بهم فشردم و فکر کردم
چرا امروز رنگ پریده است ؟
غم و اندوه من
قلب او را آکنده
رنگ از رخسارش برچیده
آن لحظه فراموش ناشدنی است
آن لحظه همیشه در ذهنم پایدار است
بدون حرفی
ادای کلمه ای
با قدمهای سنگین
از در بیرون رفت
ومن بسرعت باد از پله ها به پایین دویدم تا
نزدیک در به او رسیدم
نفس در سینه ام باز می ایستاد که فریاد زدم
شوخی بود
نرو
بی تو من می میرم
با آرامشی هراسناک و لبخندی بر لب گفت :
برو
در را ببند
کوران میکند
آنا آخماتووا