وقتی که آزادی اینجا نیست
تو آزادی هستی
وقتی که شکوهی اینجا نیست
تو شکوهی
و آنگاه که اینجا شوری نیست
نه پیوندی میانِ مردم
تو پیوندی تو گرمایی
جان یک جهان بیجان
لبانات و زبانات
پرسش است و پاسخ است
در بازوانات در آغوشات
آشتی شعله میکشد
و هر هجرتِ ناگهان تو
گامی به سوی بازگشت است
تو سرآغاز آیندهیی
جان یک جهان بیجان
تو نه گونهیی از ایمانی
نه فلسفه نه فرمانی
نه سربهراه
که تن داده باشی
تو آغاز زیستنی
تو یک زنی
و میتوانی گمراه شده باشی
شک کرده باشی و
خوب باشی
جان یک جهان بیجان
اریش فرید
مترجم : آزاد عندلیبی
من خسته چون ندارم نفسی قرار بیتو
به کدام دل صبوری کنم ای نگار بیتو
ره صبر چون گزینم من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم نکند قرار بیتو
صنما به خاک پایت که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند نه به اختیار بیتو
اگرم به سوی دوزخ ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت نکنم گذار بیتو
نفسی به بوی وصلت زدنم بهست جانا
که چنین بماند عمری من دلفکار بیتو
تو گمان مبر که سعدی به تو برگزید یاری
به سرت که نیست او را سر هیچ یار بیتو
سعدی
خیلی زود عاشقت شدم
و نگاهم را پنهان کردم
زمانی نگذشته بود
که تمام قصه های عاشقانه را آتش زدم
دیگر نیازی به این تاریخ افسانه ای نیست
من به شناخت عمیقی رسیدم
در همان دقایقی که چشمانت را دیدم
نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر
در آغوشم میگیری
اوج میگیرم
رقص می کنم ، رقص عشق
رقص جنون
باران اشک می بارد
گل میکند احساسم
بر تنم بوسه میزنی
جوان میشوم
شوق می کنم
شوق ادامه
شوق زندگی
طوفانی می شوم
می نوردم لبانت را
عشقم لمس می کنی
دیوانه میشوم
داغ می کنم
داغ خیال
داغ رویا
نفس به نفس میشویم
دیگر تمام میشوم
می سوزم
خاکستر میشوم
آتش به جانم میزنی
آتشی که حلال میکند
جهنم را برایم
لحظه ای مکث نکن
بسوزانم
که محتاج آن جهنم آغوش توام
وحید خانمحمدی( یاور)
و درد زمانی ست که اشکها
در چشمان تو
عمیق تر می شوند
و تو را به ژرفا می برند
چون آبهای زیرزمینی
و بالا می آورند
چون صدای پژواک دار
سربسته و سرگردان
میان سینه ها
و درد زمانیست
که گلو بی عطش خشک
می شود
پلک می پرد
و دخترکی پشت پنجره
باچشمان سفرکرده اش
به زلال می نگرد
بسام حجار شاعر لبنانی
سرباز
خسته و زخمی از راه رسید
زن از خانه رفته بود
زخمی که او را
در قطار و جنگل و جاده
نکشته بود
در خانه کشت
رسول یونان
در اندیشهی تو خواهم بود
بیشتر از سایهای مبهم نخواهم بود
در لحظهای خواهم زیست
که شادی و حسرت
چشمان تو را میسوزانند
ولی میخواهم
همیشه ناشناس بمانم در تو
ناشناخته
بهسادگی پیچیده در شادکامیات
پریشان در نور خویش
تو و من ، فقط زنده در آن
و چنین عاشقِ نامحسوس
در انتظار ناپیدایی
ولی شاید
دیگر به سایهای نازک از هم جدا شدهایم
و هریک در نور خویشایم
و نور من
همانیست که تواش متروک میبینی
آنتونیو گاموندا
مترجم : محسن عمادی
باید با من حرف می زدی
من محتاجِ یک جمله بودم
جمله ای از تو
که مرا از آغوشِ زنجیرهای نَنوشتن
برَهاند
باید با من حرف می زدی
تا چیزی می نوشتم
کلیدِ ادامه ی زندگی ، در حنجره ی تو بود
در صدای تو
تویی که در من
من را گُم کرده بودی
سیدمحمد مرکبیان
با تو در هر ثانیه
قلبم از نو متولد میشود
من از نو متولد میشوم
و هستی از نو متولد میشود
عبدالعزیزجویدة
برگردان : اسماءخواجه زاده
کاش میشد برای ساعتی مُرد
آن وقت است که میفهمی
چه کسی از نبودنت دق میکند
و چه کسی ذوق
دلم ساعتی مُردن میخواهد
حسین پناهی
بدان که این دیوارها برای جدا کردن ما کافی نیست
این میله ها
این دروازه های آهنی
این هوا
باور کن
بعضی اوقات مانند مشتی سنگین قدرتمند می شوم
بعضی اوقات مانند گنجشکی ضعیف
بی دلیل نیست
تا وقتی که این عشق در وجود انسان زبانه می کشد
بر کدام سختی فاتح نشده است ؟
رفیق من
روزهای زیبا از ایستگاه سختی ها می گذرد
انسان قطره قطره جمع می شود
قطره قطره رفیق من
روزی در دل زندگی جاری خواهیم شد
بدان که دیوارها فرو خواهد ریخت
تمام دروازه ها گشوده خواهد شد
اینک قلب من تویی
تو را می تپد
و دوباره قطره قطره در دلم جمع می شوی
یلماز گونی
زنان و درختان چقدر به هم شبیهاند
هر دو ریشه دارند و برگ و بار میدهند
هر دو بهارهای بسیار دارند
و زمستانهای بسیارتر
هر دو به نور محتاجاند و هر دو
نفس میبخشند و زندگی
و در کمین هر دویشان تبرهای بسیار است
برای بریدنها ، برای شکستنها
برای قطع امیدها
اما هنر زن بودن
جوانه زدنهای پیدرپی است
حتی وقتی شاخههایت را شکستند
حتی وقتی ساقههایت را زدند
حتی وقتی بیرحمی تبر ، تنت را
تنهات را از ته برید
تو اما ریشهات را نگه دار
دستهایت را به آسمان بلند کن
تو دوباره سبز خواهی شد
عرفان نظر آهاری
صبح فردا ما قهوه نخواهیم نوشید
و هیچ دسته گلی به میعادگاهمان نخواهد آمد
با اوهام غربت خود به خواب می رویم
هرکداممان
در شب سرما
در بستر خود غرق خواهیم شد
و سپس ؟
سپس
جای بوسه ها برگونه ها خواهد خشکید
و در همآغوشی
عشقِ بلند بالا انکار خواهد شد
فردا
مهتاب در حوض ایوانهایمان شاخ و برگ در می آورد
و نورش ، شال می بافد
برای دختر امواج
اما مردی که در را می گشاید
گردن اورا در چنگ میگیرد
شام گندمگونش را با اخگر وعده ای مشتعل میکند
سرود رعد را فراز چهره اش رها میسازد
تاج فراق بر سرش می نهد
و در سرزمین های تاریک تا حد نهایت
تبعیدگاهی برایش امضا میکند
سپس چه ؟
صبح روز عشق می رسد
به من زل می زند
بانوان شکوفه را می شمرد
و در گوششان غزل های دوستی زمزمه می کند
اما هیچیک از شکوفه های لبریز باران
دست بسویش دراز نخواهند کرد
سهام الشعشاع
مترجم : سودابه مهیجی
از زلف هر کجا گرهی برگشادهای
بر هر دلی هزار گره برنهادهای
در روی من ز غمزه کمانها کشیدهای
بر جان من ز طره کمینها گشادهای
بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی
الا بر وفا و مهر کز این دو پیادهای
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زادهای
دیدی که دل چگونه ز من در ربودهای
پنداشتی که بر سر گنج اوفتادهای
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستادهای
خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت
او را به دست خصم چرا باز دادهای
خاقانی
در انتظار تو هستم
که خود را به من نمی رسانی
روزها و شبهای سختی دارم
همه اش کنار جاده ایستاده ام
تمام سایه ها فریبم می دهند
تمام عابران دروغ می گویند
مگر می شود زنی را ندیده باشند
با پیراهن آبی
موهای شانه کرده
کفش های سفید
که می رقصد
شعر می خواند
و می آید
مگر می شود زنی را ندیده باشند
که نام مرا تکرار می کند
وسراغ مرا از عابران نگیرد
منتظرم همیشه منتظرم
محمود درویش
مترجم : بابک شاکر
بیا منصف باشیم
معامله ای عاشقانه
تو برای همیشه کنارم بمان
و من
تا به ابد به دور حضورت می گردم
تو برای همیشه بارانی بپوش
من تا همیشه باران می شوم می بارم
به لحظه هایت
تو بغض کن
من اشک می شوم
تو بخند
من شوق می شوم
تو ببین
من از نگاهت
مست می شوم
بیا منصف باشیم
تو برایم تب کن
من برایت می میرم
عادل دانتیسم
نه مرگ ، بی نفس ماندن است
و نه زندگی ، تمامی نفس گرفتن
بلکه زندگی ، یافتن عشق در دیگریست
تا عمر را به یادش صرف کنی
اوغوز آتای
مترجم : سینا عباسی
اینکه به تو پشت کرده و می روم
برای دیدن روزهای بهتر نیست
برای ندیدن روزهایی است
که شاید از این هم بدتر باشند
تورگوت اویار
ترجمه : سیامک تقی زاده
حالا دیگر
تنهایی ام آن قدر بزرگ که شده است
که می تواند دستم را بگیرد
و از تمام خیابان های شلوغ عبور دهد
حالا دیگر
تنهایی ام آن قدر عمیق شده است
که می تواند
مرا در خود غرق کند
حالا دیگر تنها نیستم
تنهایی با من است
نسترن وثوقی