آثاری که در مجموعه اشعار(انتشارات نگاه) به چاپ نرسیده اند(ت)



شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود

کامی از عمر که همراه تو  راندم خوش بود

 

در خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت

بوسه ها کز لب نوش تو ستاندم خوش بود

 

و آن همه گل که نسیمانه به شکرانه ی تو

چیدم از باغ دل و بر تو فشاندم خوش بود

 

به چمنزار غزل با نی سحر آور خود

وقتی آن چشم غزالانه چراندم خوش بود

 

من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود

 

فالی از دفتر حافظ که برای دل تو

زدم و آن غزل ناب که خواندم خوش بود


گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود

ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود


منبع: منزوی،حسین،1385،تیغ و ترمه و تغزل،تهران،آفرینش

آثاری که در مجموعه اشعار(انتشارات نگاه) به چاپ نرسیده اند(پ)



تو را شناختم آریَ و بهترین بودی

بحق که ماده ترین ماده ی زمین بودی

 

نشستن تو به قدر هزار خوابیدن

زنانه بود و تو زن نه! که زن ترین بودی

 

همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن،که تو خوب

همیشه نازک و همواره نازنین بودی

 

تو خوش تر از همه بودی، همیشه و هرگز

نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی

 

عجب که مثل زنان تمام،بی پروا

و مثل باکره ای پاک،شرمگین بودی

 

"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-

"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"

 

تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد

ز تنگه ای که در آن ناگزیر دین بودی

 

تو را گرفت به خود بازوان خالی من

به حلقه ای تو درخشان ترین نگین بودی

 

چنان که با تو درآمیختم یقین دارم

که با من از نفس اولین عجین بودی


منبع: منزوی،حسین،1385،تیغ و ترمه و تغزل،تهران،آفرینش

آثاری که در مجموعه اشعار(انتشارات نگاه) به چاپ نرسیده اند(ب)



نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

 

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

 

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟

لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

 

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج

علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست

 

با غبار راه معشوق است  راز آفتاب

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

 

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

 

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

 

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن

تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست

 

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست

 

منبع:منزوی،حسین،1385،تیغ و ترمه و تغزل،تهران،آفرینش

آثاری که در مجموعه اشعار(انتشارات نگاه) به چاپ نرسیده اند(الف)



به غیر از آیینه کس روبروی بستر نیست

و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست

 

چنان در آینه خورده گره تنم به تنت

که خود تمیز تو و من ز هم میسر نیست


هزار بار کتاب تن تو را خواندم

هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست


برای تو همه از خوبی تو می گوید

اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست


ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس 

که او به راز تنت از من آشنا تر نیست


تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق

وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست


به انتهای جهان می رسیم در خلائی

که جز نفس نفس آنجا صدای دیگر نیست


خوشا رسیدن با هم که حالتی خوشتر 

ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست


منبع:حسین منزوی،1371،با عشق در حوالی فاجعه،تهران،پاژنگ


مثنوی/ ۱۱/‌ای!


ظرف عسل! دریچهٔ کندو! 

آمیزش حیا و هیاهو! 

دمسردِ تفته! شادِ غم انگیز! 

خورشیدِ کهربایی پاییز! 

میدان! سراچه! کوی! خیابان! 

دریا! کویر! باغ! بیابان! 

چون رنگ جام‌های به ظاهر

با رنگ جامه‌ها متغیر، 

گاهی به رنگ سرخِ حنایی! 

گاهی به رنگ زردِ طلایی! 

زیر هزار طاق سلیمان! 

مهراب* کفر! مسجد ایمان! 

بیدار خواب قابِ مورّب! 

آیینهٔ درشت محدّب! 

آونگِ انتظار دقایق! 

تا فصل انتشار شقایق! 

گردونهٔ شمارش معکوس! 

تا انفجار قطعی فانوس! 

فانوس آفتابی دریا! 

دریاچهٔ سرابی صحرا! 

آهوی دشت‌های تتاری! 

ای چشم دوست! با توام آری. 


* شاعر این شعر می‌داند که مهر با این ح به شکل محراب مشهور‌تر نوشته می‌شود امّا به‌زعم او این واژه در اصل فارسی‌ست و از واژه «مهر» فارسی گرفته شده است و باید نام عبادتگاه مهرپرستان در ایران کهن بوده باشد.

غزل ۱۷


اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت

زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی

دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد

که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه‌هایش را پریدن گر بیاموزد

کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می‌سازیم

از این پس عشق‌ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده‌تر خواهیم کرد، آری

که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب‌ها را با تو می‌سنجم

بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو

به چشم خسته‌ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت



غزل ۱۶


گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم

چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم

چه تلفیقی‌ست با چشم تو ـ این هر دم اشارت‌گرـ

به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟ 

به بال جذبه‌ای شیرین، عروجی دلنشین دارم

زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم

غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد

تو از این سان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم. 

گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو 

خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم، 

بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را

همه از هرزه‌های رُسته پیش از تو بپیرایم

بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم

تو را‌ ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم

دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هرشب و هرشب

کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم

و یا چون ماجرای قصه‌ها، یک شب که تاریک است، 

تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم



غزل ۱۴


در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب

بانگی تو را، از درونم صلا داد، امشب

من بی‌تو، امشب دلم شادمان نیست اینجا

بی‌من تو هر جا که هستی دلت شاد، امشب

چشم تو روشن که افروخت بعد از چه شب‌ها

یادت چراغی در این ظلمت آباد، امشب

دیوار ذهنم پر از سایه‌های گذشته است

افتاده بر یک دگر شاد و ناشاد، امشب

یک سایه از تو که گوید: «قرار ملاقات، 

نزدیک آن بوتهٔ سبز شمشاد، امشب!» 

یک سایه از من شتابان سوی سایهٔ تو

با هم مگر سایه‌ها راست میعاد امشب؟ 

با آنچه رفته است یاد تو یاد خوشی نیست

با این همه کاش، صبحی نمی‌زاد امشب

در ذهنم‌ ای چهره‌ات بهترین یادگاری! 

زیبا‌ترین شعرم ارزانی‌ات باد امشب



برای شصت و پنجمین سال روز میلاد زنده یاد حسین منزوی

این روزها در این فکر بودم که مطلبی برای سال روز میلاد منزوی بزرگ آماده کنم و در وبلاگ قرار بدهم اما توفیقش حاصل نشد؛ که امشب دیدم دوست گرامی جناب آقای موسوی مطلبی را برای ولادت استاد آماده و برایم ارسال کرده اند. جناب موسوی سپاس فراوان.


شاعر ترا زين خيل بی دردان كسی نشناخت !

( به بهانه اول مهر؛ سالروز تولد استادم زنده ياد حسين منزوی)



در آستانه اول مهريم و اول مهر اگر زمانی مثل همه برایم تداعی کننده آغاز سال

تحصیلی بود، ساليانی است یاد آور طلوع استاد بزرگم ؛ زنده یاد حسین

منزوی در پهنه ی زندگی و آسمان غزل معاصر است ، اگر انسان امروز

دچار بيماری قدرنشناسی و بی وفايی نبود هرگز پا را از گليمم درازتر

نميكردم كه درباره ی سكاندارغزل معاصر، علی رغم حق استادی شان

بر گرده ام ، دست به قلم ببرم و فقر بضاعتم را آشكارتر سازم.



هر قلمی كه مصمّم به نوشتن از استاد منزوی باشد به ناچار بايد از

وادی عشق بگذرد و سخن از منزوی ، سخن از عشق است ،به بيان

زيباتر: در قاموس شعر دوستان و شاعران معاصر ، " حسين منزوی "

گوياترين معنای واژه "عاشق" است زيرا كه به قول زنده ياد استاد

منوچهر آتشی : منزوی شاعر هميشه عاشق است .

چنين روز خجسته ای را قبل از دوستداران منزوی بايد به "غزل امروز" تبريك

گفت كه پيش و بيش از همه وامدار حسين منزوی است.

این ابر مرد غزل معاصر " با عشق در حوالی فاجعه " زيست ،" با عشق

تاب آور" د، و هنوز هم " حنجره زخمی تغزل " را " همچنان از عشق "

اش مرهم است.

به گفته زنده ياد دكتر قيصر امين پور : " چقدر زود دير میشود " . به بيان ديگر

ما چقدر دير قدر گذر زمان را فهميديم و بدتر اينكه چون كوران در اوج خامی

از كنار گنجينه ی ذوق و هنر استاد منزوی گذشتيم ، ماهایی كه سالهای

متمادی در مجاورت اين چشمه جوشان عشق و غزل بوديم و آنچنانكه بايد

به قدر تشنگی مان – حتی - از آب زلال عشق نچشيديم ، زخم

افسوسمان هميشه تازه است.


بگذريم ...

در شصت و پنجمين سالروز تولد زنده ياد استاد حسين منزوی قرار

داريم ، كسی كه عشق ، عاشق ، غزل،دلتنگی و حتی جنون را رنگی

ديگر زد و معنا و اعتباری ديگر بخشيد .اين روز بر رهروان، دوستداران و

خانواده ی هنرمند پرورش و نيز روح دريايی اش خجسته باد .



به همين مناسبت عزيز چند رباعی تقديم می كنم :



ای عشق تو اعتبار بازار غزل

وی پنجره ی تازه به ديوار غزل

در جلگه ی دل ، عطش شبيخون می زد

گر با نفست نبود رگبار غزل



ای نام تو عشق و جان تو شيدا تر

با چشم تو شد نگاه درياها ، تر

در دشت غزل عطر تو تا خوش پيچيد

پل زد دل از عشق تا جنون زيباتر



از جنس غزل بودی و دل باختنی

چون كوچه ی دل خرّم و نشناختنی

با بال اميد و عشق، ناگاه ولی

رفتی ز جهان پست و انداختنی



ای شعر تو خون تازه در جان غزل

وی دلهره در كندوی ذوق تو عسل

بی غنچه ی واژگان و چشمان ترت

گلخانه ی عشق و شعر می يافت خلل



چشمان تو تعبير بهارانه ی عشق

جان و دل بيقرار تو ؛ خانه ی عشق

مردم همگی شدند ديوانه يار

امّا تو شدی عاشق ديوانه ی عشق



با درود - سيد حسين موسوی

ای نماز تو عاشقانه...


در نعت علی امیرالمؤمنین (ع)


علی ای میر پهلوان عرب!

زیر تیغت سر یلان عرب

ای در خیبر از تو کنده شده!

وز تو لات و هبل فکنده شده!

خصم شد هر که کردگار تو را

بوسه زد تیغ ذوالفقار تو را

 

ای مناجاتی شبانه! علی!

ای نماز تو عاشقانه! علی!

آن­چنانی که تیر وقت دعا

کشد از پا برون طبیب، تو را

نیز در وقت سجده بر سر تو

می­زند تیغ خصم کافر تو

 

شانه­های تو، آه! قامت تو

آن ستون­های استقامت تو

بار اندوه عالمی می­برد

دل تو غصه­ی جهان می­خورد

شب که می­شد تو بودی و غم تو

-عالم رنج و راز – عالم تو

تا که پنهان ز خلق زیر گلیم

ببری شام کودکان یتیم

 

علی! ای پرّ و بال هم­قفسان!

خود پر از درد و دردمند کسان!

ای درِ شهر علم مصطفوی!

عَلَم سبز حلم مرتضوی!

ای علی! ای تو را هنوز فغان،

در دل چاه­های کوفه نهان

 

حق که دیوار کعبه منشق کرد

هم تو را طفل دامن حق کرد

کعبه در ظاهر ابتدای تو بود

کوفه در ظاهر انتهای تو بود

تو ولی، بی زمان و هنگامی

هم بی­آغاز و هم بی­انجامی

بودی و آسمان نبود هنوز

هم زمین، هم زمان نبود هنوز

 

گر به شوقت نیافرید خدا

از چه کرد این جهان پدید خدا

 

 

آستانه­ی ناگهان

خواب و بیدار

با کابوسی که از جنس هذیان و تب می­چرخیدم

که بی در زدنی از راه آمدی

هر چند پیش از صدایت،

بویت را شنیده بودم

در آستانه­ی ناگهانت از هوش رفتم.

اگر به نامم نخوانده بودی

باری،

آوازی بودی که عشق

نسل­ها پیش از این ترنمت کرده بود

بی آنکه دهان گشوده باشد

و رازی بودی که سرنوشت

در گرماگرم بیداری نخستین

به پچپچه در گوشم بازت گفته بود

پیش از آنکه جان کوچک

به تنم بازگشته باشد

با این همه در که به مشت و تلنگر نواخته شد

تنها تو می­توانستی

تپانچه و توفان

و نسیم و نوازش

سوغات سفرت بوده باشد

 

کشفت نمی­کردم ،

                        بازت می­شناختم

نمی­آموختمت

به یادت نمی­آوردم.

نام تو را نمی­دانم.

                        آری،

                                    اما می­دانم.

گل ها اگر که

                        نام تو را

                                    می­دانستند،

نسل بهار از این­سان

رو سوی انقراض،

                        نمی­رفت

تو و کوهستان

 

 

تو مثل شب در کوهستان

                                    اصیل و گیرایی

تو مثل کوهستان در شب،

                                    والایی

و عطر تو اکنون

تمام شب را

            آکنده است

و نام تو

اکنون طنین تمام صداهاست،

در کوهستان

                                    ـ طنین تمام صداها ـ

گویی که می روی

                        با رود

ـ رود بزرگ ـ

                        از دره

گویی رها هستی

با آبشاران کوچک

                        در شب

و تکیه داده­ای

با صخره­ها،

                        به بالش غرور

و رفته­ای با آتش

                        تا اوج

حتا،

گویی حلول کرده­ای

با روح پر صلابت شب

در انزوای سالم کوهستان

£

دور از چراغ های کاذب شهر

دور از هیاهو،

از آسمان چراغان

بانگ سماع ستارگان،

                        می­آمد،

                                    که ما،

نام تو را

مانند راز مشترکی

                        در میانه

                                    نهادیم:

من با باد

باد با صخره

صخره با من

من با ...

£

و شب،

سرشار از تسلسل نامت

تا آستان صبح،

                        سفر می­کرد.

 

همسایه روی مهتابی بود

 

شب در کدام لحظه­ی خود بود

وقتی که آن ستاره­ی دنباله­دار،

بر بام ما گذشت؟

£

می­دانستیم،

            می­آید.

می­دانستیم

در لحظه­ای مشعشع و تاریخی

او،

ـ آن نبوغ نورانی،

کحل الشفای دیده­ی بیماران ـ

بر ما،

            گذار خواهد داشت

£

تا یک شب از تداوم بیداری

                                    در مهتابی

همسایه بانگ زد:

                        « آنک !

چشم و چراغ منتظران،

                                    مسافر موعود

بر اسب راهواره­ی زرینش،

                                    آنک !»

و ما شکستگان غم­انگیز

که زیر سقف غفلت­مان

با خواب سالیان

                        می­جنگیدیم

وقتی که افتان،

                        خیزان،

خود را به روی بام رساندیم

در آسمان خالی

حتی شراره­ای کوچک نیز

خطی سفید رسم نمی­کرد

£

مایوسانه

            بر گشتیم

تا باز

در انتظار لحظه­ی قدر،

                                    دفعه­های ظلمت را

                                                            بشماریم

و بانگ شادمانی همسایه

                                    از مهتابی

                                                            می­آمد

تغزلی در باران

 

یک شب هوای گریه

یک شب هوای فریاد

امشب دلم ، هوای تو را کرده است

£

فوج اثیری درناها

                        در باران

شعری مهاجر است

                        که می­گذرد

و آن صدای زمزمه­وار

که لحظه لحظه ،

                        به من،

نزدیک می­شود،

آهنگ بال بال شعرم

شعرم هوای نشستن دارد.

£

شب را

            تا صبح

مهمان کوچه­های بارانی

                                    خواهم بود

و برگ برگ دفتر غمگینم را

                                    در باران

                                                خواهم شست

آن گاه شعر تازه­ام را

ـ که شعر شعرهایم خواهد بود ـ

با دست­های شاعرانه­ی تو،

بر دفتری که خالی است

                                    خواهم نوشت

ای نام تو تغزل دیرینم،

                                    در باران!

یک شب هوای گریه

یک شب هوای فریاد

امشب دلم هوای تو را کرده است.

میدان

 

وقتی کمان مغربی ساعت،

                                    سرخی زد

مردی درون دایره­ی مسدود

                                    سرگردان بود

اشباح از حواشی میدان،

                                    جوشیدند

و اسب­های سیمانی

با شیهه­های خاموش

روی دو پای خویش،

                                    خروشیدند

خورشیدهای کاذب،

                                    گل کرد.

فواره­های سرخ

                        سبز،

                                    نارنجی،

                                                شلیک شد

و مرد با خود اندیشید:

آیا غبار خستگی را،

                                    از دل­ها،

این آب­های رنگین،

                                    خواهند شست؟

روستایی

 

همسفر با گلّه­ی پروانه­ها

ـ کاروان ترمه­های شرق ـ

پیش می­رانیم با «ازنا»

                                    که گسترده است،

بستر سنگین ناآرامی­اش را

زیر تپه­ها ی کوچک «میلون»

£

«تخته کوه» انگار

در هجوم گله دیوان فولادین

قد علم کرده است

تا بکارت را،

                        برای دختران خود

                                                نگه دارد

خانه­های قهوه­ای رنگ مطبَّق

کوچه­های سربی باریک

رنگ باز آسمان،

                        رنگ زمینه

و نسیم بدرقه پربار

از سرود دختران آن سوی پل

که به عطر تند سنجدهای صحرایی

                                                گره خورده است

£

روستای آسمان صاف آبی !

                                                روزهای آفتابی!

روستای هفته پیوستن من،

با تبار سبز برگ!

هفته بی خویشی من

در سکوت استوار کوه!

 

ذهنم اکنون پرشده است از تو:

صورت پیشانی پرچین پیرانت

ـ هر شیاری مرثیت­خوان شکوهی خواب رفته ـ

صورت چشمان مغرور و درشت دخترانت

ـ هر نگاهی راوی شعری نگفته ـ

صورت دستان خشک و زخمناک شیر مردانت

ـ هر ترک خفتنگه زجری نهفته ـ

ذهنم اکنون پر شده تصویر در تصویر

از تو و از یادگاری­های رنگینت

£

آن طرف،

            در انتهای ارتباط چوبی پل

لختی از فرسایش ره

                        خواهم آسود

آن طرف با یک شقایق

                        آب خواهم خورد

                                                از چشمه

آن طرف­تر

            آخرین عصرانه­ی صحرایی­ام را

                                                            بخش خواهم کرد

با قناری­های صحراگرد

آن طرف­تر،

            با مترسک­ها

ـ پاسداران بهار باغ­ها

                                    بدرود خواهم گفت

آن طرف­تر ...

£

و در آغاز سراشیب به سوی شهر

و در مدیح چشمه­های روشن زاینده­ی تو

باغ­های پر گل آکنده­ی تو

آخرین آواز کوهستانی­ام را

                                    باد خوهم داد

و سقوط خویش را آغاز خواهم کرد

تا حضیض برزخ شهری

هراس

 

در سینه­ی تغزلی من

اینک هزار چشمه غزل

هرچشمه با هزار زمزمه­ی راکد،

                                                زندانی است.

با من بگو،

            چگونه،

شط غنای مضطربم را

سالم عبور دهم

                        تا تو

با ازدحام این همه شن­زار و

                                    شوره­زار،

                                                ای دریا!

روشن·

 

دشت شبیخون خورده­ی زخمی

در ذهن متروک قبایل

یاد مصیبت­های خود را

                                    زنده می­دارد

با دیرک هر خیمه­ی صد چاک

تشویش خاکستر شدن،

                                    برپاست.

و بوی لاشه در دماغ خاک ،

پیچیده است.

£

دیگر سواری برنمی­افروزد اینجا

یال بلند مرکبش را،

                        بر بلندی­های سرسبز بشارت

و گاه اگر خیزد غباری ،

                                    در نظر گاهی

از خیره تاز نی سواران است و دیگر هیچ

و آسمان برده است از خاطر

کاین دشت ، روز و روزگاری

مردآوری بوده است

آزاد و سرسبز

و در گمان آسمان این دشت

غیر از مرده­ای،

                        نیست

اما من این خار غریب از دودمان خویش

رسته در این گودال بیغوله،

نبض علیل مادرم را،

حس می­کنم در ریش­های خویش و

                                                می­دانم

کاین دشت را،

                        خون امیدی دور

تا سال­های دیر

با معجزه خود زنده خواهد شد

خون امید رجعت مردی

که خیل نامردان هنوز از هیبت نامش

چون بید می­لرزند،

                        بر خویش

و فوج مغلوبان مظلوم

از شوکت نام همایونش

نیروی ماندن توشه می­گیرند.

£

خاران دیرین،

                        ـ این صبوران بیابانی ـ

او را هنوز

چون آیه­ای در باد می­خوانند:

«در دشت مردی بود

که چون سوار مرکبش می­شد

                                    نسیم از تاختن می­ماند

در دشت مردی بود

که مردها و اسب­ها را

                                    دوست می­داشت ،

و عشق خود

ـ آن یاور و یار « نگار» ین ـ را

مانند عیّاران افسانه،

بر اسب می­دزدید.

در دشت مردی بود

که می­تواند بازگردد

و اولین حرف قیامت را، به روی خاک بنویسد

در دشت مردی بود؟

نه !

            در دشت مردی است.»

£

خاران دیرین

باز می­خوانند و

                        می­مانند

اما دل من،

نبض پریشان هراسش را،

بر سینه­ی من طبل می­کوبد

کای شهسوار پردل بالا بلند دشت!

کی باز خواهی گشت؟

آیا نمی­دانی،

بعد از توچشمان عزیزانت

تسبیح دست نانجیبان شد

و خواهرانت را

به شهوت شب­های دیوان تحفه بردند

مردان عاشق،

بعد از تو دیگر

                        سازشان را

                                    هیمه کردند

و دختران آوازشان را

                                    بال و پر چیدند

بعد از تو قط خوردند

                                    انگشتان سرسبز شهامت

و رودهای صافی مسموم

در مرگ خوبان ، متهم گشتند

آیا نمی­دانی،

با چندمین سالی که می­پوسد،

از انتظار رجعت تو

شمشیرهای آرزومند قبیله نیز

در جلد چرکین تقاعد

پوسید و پاشید و

                        فرو ریخت؟

برخیز و خود را،

                        از غبار سالیان ،

                                                بتکان.

برخیز و شمشیر،

از فترت دیوار، برگیر

گفتند و می­گویند ،

                        نعل از پای اسبت کنده­ای،

                                                            اما چگونه

اسب تو بی­نعل؟

اسب تو بی­مرد؟

آیا صف چشم انتظاران را،

                                    چه خواهی کرد؟

برخیز و زین بگذار اسبت را،

برخیز و برگرد!

£

هستی و می­دانم که هستی

یک دست طرحت را،

هرشب به روی صفحه­ی شن،

                                    می­نشاند

و یک صدا هر روز

نام تورا،

            در باد می­خواند.

آن دست را گر می­توانستم بگیرم،

شاید صدا می­گفت

باد از کدامین انزوای دور

نام تو را،

            با خویش می­آرد

هستی و می­دانم که هستی

مرگ تو باور کردنی نیست

خواب تو،

            حتا،

خواب تو باور کردنی نیست.

در ذهن من عینیتی سخت و شگفت­انگیز دارد،

مردی که با یک دست شمشیر

با دست دیگر ساز می­زد

و آن شیهه

            ـ آن تحریر پاک موج گستر ـ

که گاه­گاهی،

غمناکی بی­مرد صحرا را،

می­آکند

            از بوی مرد و

                                    بوی شمشیر،

آن شیهه تنها می­تواند،

                                    شیهه­ی اسب تو،

                                                            باشد.

ای روشن!

            ای روشن­ترین روز اساطیری!

وقتی چراغ تو نمی­سوزد

خفاش­ها،

            مردان میدان­اند

£

مرد سفرهای همیشه فاتحانه!

دیگر کدامین سرزمین مانده است؟

تا پشت مردی را،

از پهلوانانش،

بر خاک مالی، مرد مردانه

و دخترانش گل برافشانند،

بر مقدم تو،

            عاشقانه

آیا سفر بس نیست، دیگر؟

£

من می­شناسم

فرزند خوب و مهربان دشت را،

                                                من می­شناسم

من خوب می­دانم

که پاس خواهی داشت،

                                    خاکت را و

                                                ایلت را

من خوب می­دانم

در مطلع یک روز

از شرق مادر،

                        شرق زاینده

برگرده­ی اسب سیاهت، باز خواهی گشت.

خورشید بر پیشانی اسبت،

چون گوهری،

                        خواهد درخشید

و رستگاری را،

اسب سیاهت

                        چون غباری،

                                                از دل صحرا،

برخواهد انگیخت.

من خوب می­دانم که روزی،

                                    باز خواهی گشت

اما زبانم لال!

روزی اگر برگردی و نعش عزیزانت

بر دست صحرا ، مانده باشد؟

حتا، ...

            اگر، ...

                        آه!

می­ترسم این گونه که مردان می­شکیبند،

وین­سان که دیوان می­شتابند

تا باز گردی،

            دیر باشد.

و خیمه­ها یک سر بسوزند

و دشت چندان پیر گردد

که هیچ امیدی

حتا امید بازگشت تو،

او را دوباره

                        تا جوانی،

                                    بر نگرداند.

تا بازگردی، بیم دارم،

تا مردمانی را ببینی

که جای گل

            در مقدمت

گل میخ،

            می­ریزند.

و سرزمینی را ببینی،

که واژه­ها در آن

                        چنان از اعتبار،

                                                افتاده باشند

که زیر پای اسب خسرو،

با تیشه­ی فرهاد،

                                    شیرین،

                                                شقه گردد

و گیسوی آزاد لیلا،

بر پای صحرا گرد مجنون،

زنجیر باشد

می­ترسم ، ای چشم و چراغ طایفه!

                                                ای خون سرخ معجزه،

                                                                        در بازوان ایل!

تا بازگردی،

                        دیر باشد.



· روشن نام اصلی کوراوغلی قهرمان قصه­های حماسی آذربایجان است.

دریایی

 

با گیسوان جلبکی­ات

                                    می­پراکنی

                                                در باغ

عطر هزار خاطره­ی دریایی را

با من بگو بدانم

آن آبی فشرده-ی سیراب را

از حجره­ی کدام قرن اساطیری

                                                بر  تن

پوشیدی، آمدی

که من صلابت تاریخ آب­ها را

در متن ساده­اش

                        به تمامی

                                    می­خوانم

£

بر صفحه­ی بنا گوشت

کرک خزه

            نژاد تو را

به صخره­های دریایی

                        می­رساند

اما، به زعم من

تو از تبار گمشده­ی دختران آبی باشی

این سان که انعطاف ماهی را

                                    در رفتارت

با استواری انسان

                        می­آمیزی

£

باری

ای روح اشتراکی دریا

                                    باران

                                                رود!

وقتی به آلاچیقت

                        از مرجان

در عمق جنگل­های دریایی

                                    بر می­گردی

با این غریب خاکی

آیا

سر یگانگی­ات

                        خواهد بود؟

وقتی تو نیستی

 

وقتی تو باز می­گردی

کوچک-ترین ستاره­ی چشمم خورشید است

و اشتیاق لمس تو

                        شاید

شرم قدیم دست­هایم را،

                                    مغلوب می­کند

وقتی تو بازمی­گردی

£

پاییز

با آن هجوم تاریخی

                        ـ می­دانیم ـ

باغ بزرگمان را

از برگ و بار

                        تهی کرده است

در معبرت اگر نه

فانوس­های شقایق را

                        روشن می­کردم

و مقدم تو را

رنگین کمانی از گل می­بستم

وقتی تو باز می­گشتی

£

وقتی تو نیستی

گویی شبان قطبی

                        ساعت را

زنجیر کرده­اند

و شب،

بوی جنازه­های بلاتکلیف

                                    می­دهد

و چشم­ها

گویی تمام منظره­ها را،

تا حد خستگی و دلزدگی،

از پیش دیده­اند.

وقتی تو نیستی

شادی کلام نامفهومی است

و «دوستت می­دارم» رازی است

که در میان حنجره­ام دق می­کند

وقتی تو نیستی

من فکر می­کنم تو

آن قدر مهربانی

که توپ­های کوچک بازی

گل­های کاغذین گلدان­ها

تصویرهای صامت دیوار

و اجتماع شیشه­ای فنجان­ها،

                                    حتا

از دوری تو رنج می­برند

و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟

اینجا که ساعت و

                        آیینه و

                        هوا

                                    به تو معتادند.

و انعکاس لهجه­ی شیرینت

هر لحظه زیر سقف شیفتگی­هایم

                                                می­پیچد.

ای راز سربه مهر ملاحت!

رمز شگفت اشراق!

                        ای دوست!

آیا کجاوه­ی تو

                        از کدام دروازه

 می­آید

تا من تمام شب را

رو سوی آن نماز بگذارم

کی؟

در کدام لحظه­ی نایاب؟

تا من دریچه­های چشمم را

به انتظار،

            باز بگذارم

£

وقتی تو باز می­گردی

کوچک­ترین ستاره­ی چشمم خورشید است.

اشراق

 

با قامتی به قامت باران

از غرفه­های آن سوی معراج

بر من نزول کرد

روح پرنده­وار تغزل،

وقتی تو مثل طاقه­ی رنگین کمان،

                                                گشوده شدی

در آستان آبی اشراق

و من

به پیشواز نام بلند تو آمدم

با صد هزار واژه­ی مشتاق

£

آن گاه،

دیدم غبار فرو می­نشیند

دیدم غبار فرو می­شنید

و تخته سنگ سبز می­شود

و بستر گیاهی خزه­ها

اندام­های خسته­ی ما را

به خواب سرخ مشترکی،

                                    مژده می­دهند.

دیدم دوباره دوباره موهایت

قد می­کشند

تا روزهای دلکش گیسوی پارسال

ـ خاکی به چشم باد بیفشانید ! ـ

£

آن گاه،

دیدم قصیده­ای

از من دوباره

            آغاز

                        می­شود

با مطلع دو چشم مسجع

که هر دو با زبان یگانه­ای

راز یگانه­ای را،

                        می­خوانند.

آن گاه،

دریافتم، تو را،

با استواری خاک

و با صراحت باران

تا آخرین کلام،

                        دوستت می­دارم.

مرثیه­ی لیلا

 

گفتم به عشق برگردد

گفتم به غارهای قدیمی

به حفره های درختی برگردد

و بین راه سلام ما را

به عاشقان اساطیری

                        برساند

£

گفتم به عشق

ما را، رها کند، برگردد

ما را که ناگزیر،

                        چندان

در بارش مدام ابرهای شیمیایی

                                                خواهیم ماند

تا شاهد عفونت خود باشیم.

£

گفتم به عشق برگردد

و عاشق زمانه­ی ما را،

با چهره­ی مهوّعش

روی تمام دیوارها

                        نقاشی کند

شاید کسی دلش به حال عشق

                                    بسوزد.

گفتم

وقتی که جاده از ادامه خود

                                    در می­ماند

در پشت سر هنوز، پلی

شاید که مانده باشد

£

گفتم به عشق که برگردد

و در پس مه غلیظ تاریخ

وقتی که عشق برمی­گشت،

                                    دیدم

لیلا چه چشم­های غمگینی،

لیلا چه گیسوان عزاداری داشت.

لیلا کبوتران نگاهش را

از گودی بلاکش چشمانش

در جستجوی خویشتن پر می­داد.

لیلا هنوز فاجعه را

باور نکرده بود

با آن که در هزار نقطه­ی شهر

روزی هزار بار

                        در آن آمبولانس بی­شماره

لیلا جنازه­ی خود را

                        می­دید

اما هنوز فاجعه را

 باور نکرده بود

آخر چگونه می­توانست

                                    مرده باشد، لیلا؟

لیلا که این همه سال

پای برهنه آمده بود

و زنده مانده بود.

گویی هنوز هم

خلخال­های او

زان سوی سال­های فصل

                                    صدا می­کنند

اما حقیقتی است که لیلا

                                    مرده است

لیلا شاید،

با آخرین کجاوه که می­رفت،

                                    رفت

و بانگ آخرین جرس، شاید

اعلام درگذشتن لیلا بود

لیلا،

با آخرین پیاله که می­گشت

در بزم آخرین رده­ی مستان

از نسل مست­های قدیم مرد؟

لیلا،

با آخرین تغزل «حافظ» مرد،

£

آخر،

این گیسوان بی­ریشه

این بوسه­های بی­شرم؟

این دست­های بی­تعهد؟

این دیدگان بی آزرم؟

این ها؟

آه!

لیلای نازنینم!

                        لیلا!

میراث تو پس از تو به تاراج رفت

و عشق سر به زیر و پریشان،

                                    برگشت.

پاییزی

 

پاییز کوچک من،

پاییز کهربایی تبریزی­هاست

که با سماع باد

تن را به پیچ و تاب جذبه

تن را به رقص

                        می­سپرند

و برگ­های گر گرفته

                                    که گاهی

                                                با گردباد

مخروط واژگونه­ای از رنگ­اند

و گاه ماهیان شتابانی

در آب­های باد

£

پاییز کوچک من،

وقت بزرگ باران­ها.

باران،

جشن بزرگ آینه­ها،

                                    در شهر

باران،

            که نطفه می­بندد،

                                    در ابر،

حیرت درخت­های آلبالو را

                                    می­گیرد،

و من غم بزرگ باغچه را

از شادی حقیر گلدان­ها

                                    زیباتر،

                                                می­یابم،

£

پاییز کوچک من،

گنجایش هزار بهار،

گنجایش هزار شکفتن دارد

وقتی به باغچه می­نگرم

روح عظیم «مولانا» را می­بینم

که با قبای افشان

و دفتر کبیرش

زیر درخت­های گلابی

                                    قدم می­زند

و برگ­های خشک

                        زیر قدم­هایش شاعر می­شوند

وقتی به باغچه می­نگرم

«بودا» حلول می­کند

در قامت تمام نیلوفرها

وقتی به باغچه می­نگرم

پاییز «نیروانا» ست

پاییز نی زنی است

که سحر ساده­ی نفسش را

در ذره­های باغ

                        دمیده است

و می­زند

            که سرو

                        به رقص آید

£

پاییز کوچک من

دنیای سازش همه رنگ­هاست

                                    با یکدیگر

تا من نگاه شیفته­ام را

در خوش­ترین زمینه به گردش برم

و از درخت­های باغ بپرسم

خواب کدام رنگ

                        یا

                        بیرنگی را

                                    می­بینند

در طیف عارفانه­ی پاییز؟

اسم اعظم

 

وقتی که کوه­ها

آوار می­شوند

نام تو را نمی­دانم

                        ورنه

با آهوان دامنه می­گویم

تا حرز رستگاری­شان باشی

نام تو را

حتا به کوه می­گویم

تا کوه پر درآرد

                        و

                        پرنده شود

£

نام تو را نمی­دانم

تنها نه من که هیچ

                        هیچ کسی

نام تو را نمی­داند

غیر از من مثالی من

که گاه گاه

با مرکب شهابش

آفاق خواب­های مرا

                        می­پیماید

افسوس

            من چرا

به خواب خویش نمی­آیم؟

تا کوه پر درآرد و پرنده شود

و پر زنان،

            عروج کند

 تا اوج

£

نام تو را نمی­دانم

                        اما می­دانم

که نامت از کلام رهایی مشتق است

و ریشه­اش

به معنی وسیع شکفتن

در سال­های گل

                        بر می­گردد

و با کلید آبی زیبایی

تفسیر می­شود

نام تو را نمی­دانم

                        آری

                                    اما

                                                می­دانم

گل ها اگر که نام تو را می­دانستند

نسل بهار از این­سان

رو سوی انقراض

                        نمی­رفت

طلسم

 

باز آن پرنده،

                        آن شبح خوابگرد

آمد

حریم خلوت خوابم را

                                    آشفت،

می­آمد و نمی­ماند

پر می­زد و فرود نمی­آمد

گفتم : پرنده ! آه پرنده!

من چشم­های سبز ندارم

و آن باغ­ها که بار زمرد دارند

شاید هنوز در رحم خاک

چشم انتظار بارانند

شاید ـ کسی چه می­داند ـ شاید نیز

صدها هزار سال از این پیش­تر

گل کرده­اند و

                        زیسته­اند و

                                    پژمرده­اند

گفتم : پرنده ! آه پرنده !

چشمان شب گرفته­ام را

                                    آزاد کن

می­خواهم آن ستاره­ی زرین را

در قاب آسمانی­اش

مثل همیشه تماشا کنم

گفتم، ولی پرنده هنوز

پر می­زد و فرود نمی­آمد

£

من، دست پیش بردم

تا بال­های بی­آرامش را

از روی آفتاب

                        به یک سو زنم

اما

پرنده دیدم

            تکثیر می­شود

و رنگ بال بال بنفشش

دیدم تمام آسمانم را

                        پر می­کند

£

ای کاش یک نفر

با آن پرنده می­گفت

من چشم­های سبز ندارم

تا آن سوار بال افشان

ـ در هیات هزار پرنده

پیوسته در حواشی خوابم

                                    سرگردان ـ

می­رفت

            یا

            فرود

                        می­آمد.

دریغ

 

و من همیشه دیر رسیدم

شاید

هر بار با قطار قبلی

باید می­آمدم

£

وقتی که جامه­دانم را می­بستم

پیراهنم به یاد تو تا می­خورد

و خواب اهتزازش را

                        می­دید

وقتی رسیدم اما ...

                        آه!

با آن جنین خواب­های هزاران سال

                                                چه باید

                                                            می­کردم؟

پیراهن من آیا

باید به قامتش

                        کفنی می­شد

                                                می­پوسید؟

£

تقدیر من همیشه چنین بود

و شاید این طلسمی است

که تا همیشه دست نخواهد خورد

روزی کنار رودی

مردی کلید بختش

                        در آب

                                    افتاد

و آن کلید را

شیطان­ترین ماهی­ها

                                    بلعید

و سوی دوردست­ترین دریاها

                                    گریخت

و یک نفر که پیش­تر از من رسید

صیاد شاه ماهی شد

و من دوباره دیر رسیدم

£

قلاب من گلوی مرا می­درد

و تو به هیات پریان

در آب­های دور

                        تنت را

                        می­شویی.

 

آوار

 

گفتم : به پای خیزم و دیگر بار،

پرچم به نام عشق برافرازم،

                                    با تو

بر تارک طلایی خورشید.

گفتی:

ما فاتحان قله­ی خورشیدیم

                                    دل خوش دار!

و من به پشت گرمی تو،

قد می­کشیدم از دل تاریکی.

در جذبه­های رفعت ،

هرگز مگر کسی ،

                        به آوار،

اندیشه کرده بود؟

                        که ما ...؟

£

در مرز استحاله به خورشید بودم

وقتی طنین تلخ سقوط تو

خواب شکوهمند صعودم را

                                    آشفت

£

باری،

آوار بهتر از تو و من می­داند،

با خسته­ی نشسته،

                        چه رازی است.

دلخواه

 

ـ «اونیکه تو دوسش می­داری

از آسمونا اومده؟

از توی دریا اومد؟

یا از قبیله­ی پری­ها اومده؟

سفیده؟

            بلنده؟

گیساش قد کمنده؟

مثال دخترای افسانه­ها

اونم وقتی می­خنده،

لباش یه پارچه قنده؟

اونم وقتی حرف می­زنه

از دهنش گل می­ریزه؟

هلال ابرو داره؟

غمزه جادو داره؟

چشمای آهو داره؟

اون همونه که رفتنش،

مثل وزیدن هواس؟

خندیدنش،

                        وا شدن شکوفه­هاس؟

به من بگو

اون کیه؟

            اون چه جوریه؟

                                    اون کجاس؟»

£

«دختری که دوسش دارم

از آسمون نیومده

از تو جزیره­های بی نشون

                                    نیومده

نه برقه، نه شراره­س

نه ماهه، نه ستاره­س

دختری که دوسش دارم

مثل برادرا و خواهرای من،

سحر که از خواب پا می­شه

زمینو و زیر پاهاش

آسمونو بالای سرش می­بینه

پرنده نیس،

            پر بزنه،

اونور ابرا بشینه.

اونم مثل من و تو

گرچه درخت نیس اما

ریشه­ش توی زمینه.

دختری که دوسش دارم

لباش تنگ شراب نیست

نگاش موج سراب نیست

اما تو چشم اون چراغی می­سوزه

که می­تونه

            تمام کوچه­ها رو

                                    روشن بکنه

اما نسیمی از نفس­هاش می­وزه

که می­تونه تمام باغچه­ها رو

                                    گلشن بکنه

دستای اون چاق و تپل مپل نیس

نرم و لطیف

            مثال برگ گل نیس.

دستی که دست زخمی یه شهرو تیمار بکنه،

نمی­تونه برگ گل باشه

چاق و تپل مپل باشه

گیسای اون

            کمند نیس

بلند نیس

اون گیساشو خیلی پیشا

وقتی سر خاک برادرش می­رفت

برید و داد

                        به دست باد.

اون میگه:

گیسای بلند خوبه

                        ولی ...

وقتی گل نیست که به گیسات بزنی؟

تازه اینم هست که

 یه روز

            دشمنامون

شلاق و زنجیر ببافن

                        از گیسامون

برای دست و گرده­ی پهلوونای خودمون.

دختری که دوسش دارم

را، رفتنش

            وزیدن هوا نیس

خوابیدنش

            خواب ستاره­ها نیست

اون مثل ما حرف می­زنه

لهجه­ی اون

                        لهجه­ی کوچه­های ماس

صداش، صدای آشناس

نمی­دونم که از کجا اومده و مال کجاس

شاید مال همون خونه­س

                                    که سقف کوتاهی داره

یا جایی که ستاره وقت خوابیدن

سر روی دوشش می­ذاره

اون شاید اهل شهریه

که بوی دریا رو می­ده

یا شهری که دور تا دورش

کویره و نمکزاره

و شاید اون تویی که اون هرکی باشه

با دردای من و با دردای قبیله آشناس

اون می­دونه که لشکر دیوای شاخ فلزی

خیلی وقته

            تو میدونا

                        مردا رو جادو کرده

اون می­دونه

                        خیلی وقته

شهرا رو آب برده

مردا رو خواب برده

اون می­دونه

که پشت هیچ کسی رو

هیچی نخارونده

                        به غیر ناخنش

و شهر اگه دلش برای روشنی گرفته،

خودش باید،

            یه روز ،

                        یه کاری بکنه

اون صدای تفنگو از اون سر دنیا می­شنفه

اون صدای له شدن جمجمه­ها را می­شنفه

 اون می­دونه که آدم

از اولش قرار نبود،

                        خون بکنه

برای هیچی، بشکنه ،

                        بسوزه،

                                    داغون بکنه

اون می­دونه که آدم

کاری اگه داشته باشه

                        تو دنیا

دوس داشتنه

دوس داشتن پرنده­ها

                        با پروازای رنگین

دوس داشتن درختا

با میوه­های شیرین

دوس داشتن دهکده­ها

                        با چینه­ها

با چوپونا و گله­هاش

دوس داشتن شهر،

                        با اون خیابوناش

که عصرا از سیل جماعت  می­جوشه

شب که می­شه

خلوت و خواب و خاموشه

دوس داشتن برادرم

که گرچه اولش توی قفس به دنیا اومده

اما حالا می­فهمه که قفس بده

دوس داشتن عروسکای خواهرم

که خورشیدو تو  چشمای شیشه­ای شون

                                                تاب می­دن

هزار تا رنگ جورواجور

به ماه و مهتاب می­دن

دوس داشتن چهچه­ی قناریا

عطر تن اقاقیا

دوس داشتن ترانه­ها،

                        معماریا،

                                    نقاشیا

اطلسیا و ترمه­ها

کنگره­ها و کاشیا

دوس داشتن پهلوونای قصه­ها

با یک تنه رفتن شون

به جنگ دیو و اژدها

دوس داشتن خیلی چیزا،

                                    خیلی کسا.

دوس داشتن تو که بهت

                                    خیلی امیدا،

                                                بسته­م

برای بهتر دیدنت،

                        هزار تا در شکسته­م

کی می­دونه؟

                        شاید تو،

همون باشی که من برای جستنش

هزار تا اسبو کشتم

تا ازهزار تا دشت و در،

                                    گذشتم

حالام که پیش روی تو وایسادم

نمی­دونم چی میشه،

                                    سرنوشتم.

شاید تو اون ستاره­ی شبای دیجور منی

روشنی گمشده­ی چشمای بی نور منی

و شایدم،

            هنوز باید

راه درازی رو برم

تا برسم

                        به چشمه­های روشنی.

محال

 

زخمی چنان به خویشتن زدی، ای دل!

تا ماه برنیاید

تا هرگز آفتابت

از چاه برنیاید

این چرک و خون کهنه

                                    زخمی است

که مرهمش به ناچار

آمیزه­ای است از پر «سیمرغ»

و خاک «کوه قاف»

و «آب زندگی»

£

در عافیت امید مبند، ای دل!