زندگی از من میخواهد
که فراموشات کنم
و این چیزیست
که دلام نمیتواند بفهمد
محمود درویش
مترجم : احمد دریس
گویند زمان مرهم است
اما هرگز چنین نبوده
دردهای واقعی عمیق تر می شوند
با گذر زمان
همچون عضلات که نیرومندتر
زمان محکی است برای رنجها
و نه درمان
اگر اینچنین بود
دیگر رنجی نبود
امیلی دیکنسون
مترجم : سادات آهوان
عشق تو بارانىست
که وقتی من تشنهام
و به او پناه مىبرم
یکباره بند مىآید
عشق تو بارانىست
که وقتی در خانهام و تشنه نیستم
یکباره شروع به باریدن مىکند
شیرکو بیکس
مترجم : فریاد شیرى
هنوز زل زدن در چشمانت
مانند حس خوب شمارش ستارهها
در شبی کویریست
و هنوز نامات
تنها نام ممنوع از به خاطرآوردن
در زندگی من است
هنوز در ذهنام هستی
رودخانهیی پس از رودخانه
غاری پس از یک غار
و زخمی پس از زخم
اگر گلوی من غاری یخی نبود
به تو چیزی شیرین میگفتم
چیزی شبیه کلمهی دوستات دارم
غادة السمان
مترجم : نیما غلامرضایی
بیتو
قلب من
چون سنگی است
به سکوت و سردی و
تاریکی آبها
که او را نه از روز خبری است
و نه از زمزمهی بادها
بیتو قلب من
چون فانوسی است خاموش
که بر چهار دیواری تنهایی
آویزان کردهاند
و او را از دوستی نگاهی
یا گرمی آرزویی
خبری نیست
بیژن جلالی
پاییز دیگر
هنگام برگباران
خواهیم آمد
و من
و تو
با پاهایمان
برگها را زیرورو خواهیم کرد
و با اندکی نیکبختی
اثری بر جای میگذاریم
چارلز بوکوفسکی
مترجم : آذر نعیمیان
و آفتاب خسته ی بیمار
از غرب می وزید
پائیز بود
عصر جمعه ی پائیز
له له زنان
عطش زده
آواره
بادِ هار
یک تکه روزنامه یِ چربِ مچاله را
در انتهایِ کوچه یِ بن بست
با خشم می جوید
تا دور دیدِ من
اندوهبار غباری گس
درهم دویده بود
قلبم نمی تپید
و باورم به تهنیتِ مرگ
شعری سروده بود
من مرده بودم
رگ هایم
این تسمه های تیره یِ پولادین
بر گِرد لاشه ام
پیچیده بود
من مُرده بودم
قلبم
در پشتِ میله هایِ زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیقِ من
فریاد می کشید
روئیده بود
در بی نهایتِ احساسم
دهلیزی
متروک
مه گرفته
و خاموش
فریادِ گام هایِ زنی
چون قطره هایِ آب
از دور ، دور ، دور ذهن
در گوش من چکید
لب تشنه می دویدم سوی طنینِ گام
اما
تداومِ فریادِ گام ها
از انتهای دیگرِ دهلیز
در گوش می چکید
تک تک
چک چک
چه شیونی ، چه طنینی
برگِ چنارِ خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا
در زیرِ پای خسته ی من له شد
آیا
دست بریده ی مردی بود
لب ریزِ التماس ؟
فریاد استخوان هایش برخاست
جرق
آه
و آفتاب خسته ی بیمار
از غروب می وزید
پائیز بود
عصر جمعه ی پائیز
نصرت رحمانی
رؤیاهایم را بر میدارم و از آنها
گلدانی برنزی میسازم
و فوارهای گرد با مجسمهای زیبا در مرکزش
و آوازی با قلب شکسته و آنوقت از تو میپرسم
آیا رؤیاهایم را میفهمی ؟
بعضی وقتها میگویی میفهمی
بعضی وقتها میگویی نه
هر کدام را بگویی فرقی ندارد
من به رؤیاهایم ادامه خواهم داد
لنگستون هیوز
مترجم : اسدالله مظفری
نگارا چون تو زیبا کس ندیده ست
چنان رویی ، نگارا ، کس ندیده ست
نهان می دار از من خویشتن را
چنین خود آشکارا کس ندیده ست
بیا امروز تا سیرت ببینم
مگو فردا که فردا کس ندیده ست
تماشا می کنم در باغ رویت
وزین خوشتر تماشا کس ندیده ست
ز آب دیده پیدا گشت رازم
بدینسان آب صحرا کس ندیده ست
مرا گویی که دل بر جای خود دار
دل عشاق بر جا کس ندیده ست
ز خسرو دل که دزدیدی بده باز
مگو دیده ست کس یا کس ندیده ست
امیرخسرو دهلوی
امروز که پاییز به من تاخته
و پنجرههایم را گرفته
نیاز دارم که نامات را بر زبان بیاورم
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم
به لباس نیاز دارم
به بارانی
و به تو
ای ردای بافتهشده از
شکوفهی پرتقال و گلهای شببو
نزار قبانی
مترجم : حسین خسروی
زن
چنان عشق میورزد
که انگار هیچوقت نخواهد رفت
اما روزی
چنان میرود
که انگار هیچوقت عاشق نبوده است
جان دوندار شاعر اهل ترکیه
مترجم : آیدین روشن
من و تو چون دو کوه
دور از هم
جدا از هم
نه توان حرکتی نه امید دیداری
آرزویم اما این است که
عشق خود را با ستارههای نیمهشبان
به سویم بفرستی
آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری
جوانی بی حاصل
اسیر همه چیز
من زندگی ام را
با حساسیتی فزون از حد
بر باد داده ام
آه بگذار زمان عاشق شدن دلها فرا رسد
آرتور رمبو
مترجم : مراد فرهادپور
هنگامی که خورشید فروزان
عاشقانه به ابر بهاری چشمک میزند
و به او دست زناشویی میدهد
در آسمان رنگینکمانی زیبا پدید میآید
اما در آسمان مهآلود
آن را بهجز رنگ سپید نمیتوان دید
ای پیر زندهدل
از گذشت عمر افسرده مشو
هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده
اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است
از دلات بیرون نرفته است
یوهان ولفگانگ فون گوته
مترجم : زهره مهرجو
دوستات دارم
باید در چشمان نگریست
یا در گوشها گفت ؟
جنبش انگشتانات که به روی هم انباشته شده بود
و مروارید چشمانات
دلیل بود ؟
در عصر یک پاییز
در اتوبوس بودیم
دورمان دیوار شیشهای سبز
سبزی شیشهها، زرد پاییز را
سبز خرم کرده بود
از سبزی برگها بهار به اتوبوس نشست
بیرون خزان در کار بود
نمیدانستم در بهار درون باید گفت ؟
یا در خزان برون ؟
من و بهار پیاده شدیم
بهار در خیابان محو شد
پاییز در کنارم راه میآمد
احمدرضا احمدی
ای یار
روزی اگر ببینم که آمدهای
از دوردستها
بسان فاختهای خسته
با زیباییِ بیپایانی در چشمهایت
و بهاری در گیسوانت
روزی اگر ببینم که آمدهای
با نسیمی فرحبخش و خنک در خندهات
و دستهایت
همچنان بهمانندِ گذشته زیبا
تمامی درهایی که لمسشان کردهای
میشکوفند
روزی اگر ببینم که آمدهای
با حسرت بیانتهایِ تو
که در وجودم جاریست
به ناگهان که بیچاره و مبهوت ماندهام
ستارهها از آسمان
بر دلم میریزند
روزی اگر ببینم که آمدهای
نه در چهرهات سایهای
و نه در زبانت ملامتی
غبار پایپوشهایت را بر چشمهایم میکشم
و دنیاها از آن من میشود
یاووز بولنت باکیلر
مترجم : فرید فرخزاد
کارم به جان رسید و به جانان نمیرسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمیرسم
راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمیرسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمیرسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانهایست ز حرمان نمیرسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمیرسم
انوری