برای اثباتِ هر اتفاقی
دو شاهد لازم است
امّا من برای اثباتِ عشقم به شما
چهار شاهد دارم
تپشِ قلبم
لرزش ِ اندامم
تکیدگیِ جسمم
و بند آمدنِ زبانم
منصور النمیری
مترجم : یدالله گودرزی
امروز را در خانه میمانم
و در به روی کس نمیگشایم
اما بی در و پیکر است خانه ذهنم
میآیند و میروند
دوستان ناموافق
آشنایان ناسازگار
عباس کیارستمی
در بازتاب سکوت غمهایت
در بازتاب سکوت زخمهایت
در بازتاب سکوت زیباییات
طنین رنگ دریایی را
و فریاد بوی تاریخی را
و فریاد سوختهی نگاهات را
و جیغ چشمانات را میشنوم
شیرکو بیکس
مترجم : رضا کریم مجاور
میدانی
در تنهایی نیست که دلتنگ تو میشوم
بلکه در جمع اینچنینترم
دلتنگی محصول غیبت نیست
محصول حضور است
حضور هر کس غیر از تو
بودن با دیگران
نبودن تو را بیشتر میکند
دیوارها و صندلیها و تختها و
اتاقها و خانهها و خیابانهای خالی نیستند
که جای خالی تو را باز میتابانند
بلکه آدمها هستند
آدمها ، آخ آدمها
آخ از آدمهایی که هستند
اما تو نیستند
حسین وحدانی
در تماشاخانه جهانی که در آن به سر می بریم
محبوب من چون تماشاگری با فراغ بال می نشیند
مرا می نگرد که همه نقش ها را بازی می کنم
و ادراک آزاردیده ی خود را به هر ترفندی پنهان می کنم
گاه که رخداد شعف انگیز به جاست
سرمست می شوم
و چون در یک کمدی نقابی از شادمانی بر چهره می زنم
گاه که شادی ام به اندوه می گراید
شیون می کنم و
از غصه هایم یک تراژدی می سازم
او که با چشمان خیره اش مرا می نگرد
نه از شادمانی ام خوشحال می شود و نه از دردم اندوهگین
لیک آن گاه که می خندم به سخره می گیرد
و آن گاه که میگریم می خندد
و بیش از پیش قلبش را سخت تر می کند
پس چه می تواند او را تکان دهد ؟
اگر نه شعف و نه اندوه
او زن نیست
بلکه سنگی است بی احساس
ادموند اسپنسر شاعر انگلیسی
مترجم : محمد رجب پور
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را
فریدون مشیری
تو را در نوشتههایم
تو را در نقاشیهایم
تو را در ترانههایم
و تو را در حرفهایم
پنهان خواهم کرد باور کن
تو خواهی ماند و کسی نخواهد دانست
و کسی تو را نخواهد دید
و تو در چشمهای من زندگی خواهی کرد
گرمای تابناک دوست داشتن را
تو خواهی دید و خواهی شنید
و تو خواهی خوابید و بیدار خواهی شد
نگاه خواهی کرد
روزهایی که میآیند
به روزهایی که رفتهاند
شباهتی ندارند
و تو غوطهور خواهی شد
دریافتنِ هر دوست داشتنی
گذران یک زندگیست
سپری خواهی کرد
تو را زندگی خواهم کرد
قابل فهم نیست
زندگی خواهم کرد در چشمهایم
و در چشمهایم تو را پنهان خواهم کرد
یک روز
برای فهمیدنِ کاملِ همهچیز
خواهی نگریست
من چشمهایام را خواهم بست
و تو درخواهی یافت
ازدمیر آصف
مترجم : ابوالفضل پاشا
چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست
من کیم یک شبنم از دریای بیپایان تو
گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست
گر رسانی ذرهای شادی به جانم بی جگر
هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست
چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین
حلقهای بر در زن و گر در نیایی هم رواست
تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن
چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست
چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت
آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست
در صفت رو تا بدان دم بوک یکدم پی بری
کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست
گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است
ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست
موی چون در مینگنجد کردهای سررشته گم
گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست
اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار
گر فرو خواهد فتاد از دست جام جم رواست
چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست
گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست
فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست
گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست
بیش از زنبیلبافی سلیمان نیست ملک
هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست
مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن
زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست
عطار نیشابوری
هر جا که نگرانی هایت هست
من را صدا بزن و بگذار دستت را بگیرم
خوشحالی های بزرگ و خواسته های بی صدا
چون تو هستی قلب من رشد میکند
آه ، دلتنگی
چون تو هستی من هم هستم
من را صدا بزن و بگذار دستت را بگیرم
زمانی که در عشقت باز می شود
من را می بینی بگذار در آن نور زندگی کنم
در تنهایی و خستگی های زندگی
چون تو هستی معنی عشق را فهمیدم
آه ، دلتنگی
چون تو هستی من هم هستم
من را صدا بزن و بگذار در آن نور زندگی کنم
من را صدا بزن و بگذار دستت را بگیرم
چون تو هستی
کیم نم جو شاعر کره ای
مترجم : عارفه سادات پورمنوچهری
شبها
تا در آغوش خالیم تصورت نکنم
خوابم نمی برد
و صبحها
تا بوسه ات را بر گونه ام تصور نکنم
بیدار نمی شوم
مدتهاست که
شبها نمی خوابم و
صبحها بیدار نمی شوم
نمی خواهم تصورت کنم
تا خودت بیایی
افشین یداللهی
کسی که عشق ورزیده
چه میتواند بکند
جز آنکه محض استراحت
دیگر در زندگیاش
کسی را دوست نداشته باشد ؟
فرناندو پسوآ
مترجم : جاهد جهانشاهی
بخواب آرام در بستر رویای من
بگذار تا چشمان عاشقت
چراغ شب تارم باشند
بخواب آرام در آغوش گرم عشق
که من عمریست در حسرت آن بهشت کوچکم
نیازمن تنها با تو بودن است
در آغوش امن تو گریه کردن است
روزهایم که با خیالت آبی است
پس بیا همچو مهتاب
تن شب گرفته ام را مهتابی کن
سپیده مظهری
در بین اوقات گذشته و آیندهی زندگی من
امشب شب من است و رؤیای زندگیام
تو تمامِ عشق و آرزوهایم هستی
پس پیمانه را از عشق پر کن و بیاور
پس از مدتی عشق از این خانه خواهد رفت
و گنجشکان از لانهها کوچ خواهند کرد
و سرزمینهایی که در گذشته آباد بودند
ما را بی برگ و نوا خواهند دید
همچنانکه ما آنها را بیابانی خشک میبینیم
زندگی در آینده ما را
به بازی و ریشخند خواهد گرفت
پس بیا اکنون تو را
بیش از هر زمان دیگر دوست دارم
جورج جرداق
مترجم : حسین خسروی
نمی دانم این روزها
کجای دنیا را عاشق کرده ای
اما حتم دارم هنوز تنها که می شوی
کنارِ دریاچه ای
به سنگ هایِ غمگین شنا یاد می دهی
یا شاید به لباس هایِ ویترین نشسته
حسرت می دهی تنت را
چه می دانم
شاید هم کافه ای را پیدا کرده ای
که قدر سیگار کشیدنت را می داند
به انضمام یک کافه چی
که هر بار با اشاره ات به دیوار می خورد
اما در این خانه
همه چیز دست نخورده مانده
جز سرفه هایم که شدید تر شده
و همسایه های متعهد
که شب بیداری مردی عزب را تاب نمی آورند
همه چیز شکل سابق دارد
جز من و لباسهای تو
که از فرطِ آغوش چروک شده اند
راستی از آنجا که تو هستی خیالم راحت است
اما این حوالی دیگر
هیچکس عاشق نمی شود
شهریار بهروز
در میانههای گلِ رز گریه میکنم
و هر شب که در میانهی کوچه میمیرم
روبهرویام را
و پشت سرم را نمیشناسم
و کاهشِ چشمانت را
که مرا سرِ پا نگه داشتهاند
احساس میکنم
دستهای تو را میگیرم
دستهای تو را که سفیدند و
باز هم سفیدند و
باز هم
از اینهمه سفیدیِ دستهای تو میترسم
قطار اندکی در ایستگاه توقف میکند
و من آن کسی که گاهی ایستگاه را پیدا نمیکند
گل رز را میگیرم
آن را به چهره میرسانم
هر چه باشد این گل رز به کوچه افتاده است
دست خود را
و بال خود را میشکنم
خون به پا میشود
غوغا به راه میافتد
گروه نوازندگان دست به کار میشوند
و یک کولیِ کاملن جدید
در نوک سرنا
جمال ثریا
مترجم : ابوالفضل پاشا
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانهای ؟
از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانهای و گذشت زمانهای
در کوره راه زندگیام جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید
افسوس! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چونشد که یکنظر نفکندی به سوی من ؟
میخواستم که دوست بدارم تورا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من
بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند
از من گریختی و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند
نادر نادرپور
هرگز تن به این تقدیر نمیسپارم
که قلبهای عاشق
درون خاکِ بیرحم جای گیرند
اما از کهنترین روزگاران چنین بوده
هست و خواهد بود
که فرزانگان و عاشقان رهسپار تاریکی شوند
با تاجی از سوسنهای سپید وبرگهای رخشان
اما تن به این تقدیر نمیسپارم
و لَختی نمیآرامم
چه بسیار عاشقان و اندیشمندانی که در خاک همراه شمایند
با خاکِ تیره و خودسر درآمیزید
شاید ذرهای از احساسات ، پندارها ، رازها و
گفتههاتان به جا مانده باشد
اما بهترین چیز از دست رفته
حاضر جوابیها ، نگاههای صادقانه ، خندهها ، عشقها
برای همیشه رفتهاند
رفتهاند تا گلهای سرخ را جانی تازه بخشند
شکوفه، زیبا و دلرباست
عطرآگین است
نیک میدانم
با این همه از سرِتسلیم وعجز
تن به این تقدیر نمیسپارم
فروغی که در دیدگانتان میدرخشید
از تمامی گُلهای دنیا گرانبها تر بود
فرو میروند
در قعر تاریکیِ گور آرام فرو میروند
زیبارویان ، پُرمِهران ، دلنوازان
خردمندان ، بذلهگویان ، دلیران
نیک میدانم
با این همه نمیپذیرم و تن به این تقدیر نمیسپارم
ادنا سنت وینسنت میلی
مترجم : مستانه پورمقدم
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون ، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون ، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی ، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی ، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر ، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور ، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن ، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن ، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری ، روزی وفادارم ترا
انوری
معامله ای پایاپای
یکی تو
یکی من
یکی من
یکی تو
نمیبخشمت
اگر حتی یکی از موهایت بیشتر از من سفید شود
بیا به اندازه ی هم پیر شویم
بیا با هم بمیریم
راستش را بخواهی
من هنوز از مرگ می ترسم
و فکر میکنم با هم مردن
تنها راهی ست که می تواند
ترس آدمی از مرگ را فرو بریزد
رویا شاه حسین زاده