درباره زندگی من چیزی بهتر از عذاب الیم نیست
عذابی که هر ثانیه اش با تو بودن است
من شاعر شبها نیستم
من خورشید را وصف کرده ام همیشه
مرا در چهاردیواری خانه ای پنهان کرده ای
تو ملک عذابی
برای من جهنمی ساخته ای سرخ وخونین
درباره زندگی من
بهترین تعریف با تو بودن است
که مرا به مرگ میرساند
یوسف الخال شاعر لبنانی
ترجمه : موسی اسوار
با هر رنگی تو زیباتر می شوی
بنفش بباف و آبی بدوز
و سبز بر سر کن
و قرمز تنت کن
و زرد بپوش و عنابی به پا کن
نخ به نخ رنگ بدوز
و تار به تار و پود به پود رویا و عشق بیآفرین
شهر به رنگارنگ تو محتاج است
رنگی بپاش بر سیاه و خاکستری ات
قرن هاست که سیاه
رنگ سال دختران است
و سوگ ، تقدیر ناگزیرشان
عرفان نظرآهاری
روزهای خاموش گذشت
یکدیگر را ندیدیم
حتی رویای سرابگونه
ما را باهم جمع نکرد
من تنهاییم و خود را
با گام نهادن در تاریکی سرگرم میکنم
در پشت شیشهی ضخیم و در پشت در
در تنهایی من روزها گذشت
روزهایی سرد و گذران
که ملال شکآلودم را با خود بردند
و در پشت در به کُندی میگذشتند
آیا زمان بر ما گذشت ؟
نه ، ما در بیزمانی فرو رفتیم
و در پهنهی اوهام غرق شدیم
نازک الملائکه
مترجم : سمانه رضایی
با من حرف بزن
من تنها تنهایی هستم
که جز تو
کسی نمی تواند شریک تنهاییم باشد
با من حرف بزن
که من تنها صدایی هستم
که بی تو در سکوت خود خیره میشوم
با من حرف بزن
که روزگارم نه که نمی گذرد
که تمام دنیای من بی تو جمعه میگذرد
امیر وجود
هر شعر
میل به گمنامی دارد
و مرگ نیز
هر شعر از عشق میگوید
و مرگ نیز
مرگ از هر شعر
عشقی عظیم میسازد
شعر از هر مرگ
عشقی بزرگ
برای زیستن
نه عشق ، سکوت است
و نه مرگ
اما بیسکوت
آنها هیچاند
مرگ آزمودن
تجربهایست که سکوتاش
می خواهد بازگوید
شعر فریادِ این آگاهیست
آنگاه که سکوت
خاموش میماند
کلام آماده است
آنگاه که واژه سکوت است
شعری میخواهد به سخن درآید
ورنر لمبرسی شاعر بلژیکی
مترجم : مهشید شریفیان
چنان زلال شود
آن کسی که تو را یک بار
فقط یک بار نگاه کند
که هیچگاه کسی جز تو را نبیند از آن پس
حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند
یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدمهایش
بدون رویتِ تو
چشم گشوده باشند
چگونه جهان به غربتِ ابدی
دوباره عادت خواهد کرد
اگر تو را نبیند
رضا براهنی
مسافر سرزمین اسرار
تو از سرزمین اسرار آمده ای
و من از تو می ترسم
آری ، آدمی همیشه از اسرار می ترسد
باید به موقع می خوابیدم
برای چشم به خوبی زیبایی
برای گوش به خوبی لالایی
و برای دل به خوبی هدیه
تو از کجا می آیی ای پری ؟
راه گم کرده ای بر این خاک
یا مسافری ؟
و من باید به موقع می خوابیدم
تا خواب تو را می دیدم
آنتوان دوسنت اگزوپری
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت اسـت
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟
ز فیض ابر چــه حاصل گیاه سـوخته را ؟
شراب با مـن افسرده جان چه خواهد کرد ؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خــواهد کرد ؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد ؟
صفای باده روشن ز جوش سـینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عـشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟
رهی معیری
آن شب زن گریه کرد
اما نه برای آنکه مرد بشنود
راستش گریه ی زن نبود که مرد را بیدار کرد
صدایی دیگر بود ، صدایی واضح تر
و این شرم میان خواب و بیداری
تمام روز هیچ نشانی از اشک نبود
و باز در شب زن تلاش می کرد
تا بیصدا ناله کند
آن شب زن گریه کرد
اما نه برای آنکه مرد بشنود
و مثل تمام شب های دیگر
زن در نزدیکیش دراز کشیده بود
اما مرد
فقط شوخی نسیم را می فهمید
ضربه های شاخه ای به روی سقف
صدایی واضح تر
تاریکی بیرون در اندرون خودش چرخ می زد
نه بادی ، نه شیشه پنجره ای ، نه جیرجیر درخت بلوطی
گفته بود او گریه می کند
نه برای آنکه تو بشنوی
غیر قابل لمس بودند آن عزیزان در دسترس
چه نزدیک بودند ، اما در حصر
چه دور بودند برای تماسی ، نوازشی
بر شانه ای لرزان
چقدر واضح تر
و مرد دستی نکشید از سر شرم ، از سر ترس
که لطف اشک هایی را ضایع نکند
که می گفتند
راحت بخواب این صدا تو را بیدار نکرد
بادی بود در بیرون
بی تفاوت تر ، واضح تر
استانیسلاو بارانچاک
مترجم : کامیار محسنین
باز از نوای دلبری سازی دگرگون میزنی
دیر است تا در پردهای از پرده بیرون میزنی
تا مهره وامالیدهای کژ باختن بگزیدهای
نقشی که در کف دیدهای نه کم نه افزون میزنی
آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من
هر شب برای خون من رای شبیخون میزنی
خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون میزنی
خاقانی
الان هم اما
گاه که آتش بودی
نه می سوزاندی ام
نه گرمم می کردی
وقتی رودخانه بودی
نه غرقم می کردی
نه لحظه ای
تکان می دادی ام در آغوش موجی
الان هم اما
گردباد سکوتت را
روزی ده بار روشن می کنی
نه آنی ، آرام می گیری نزدم
نه یک بار ، تنها یک بار
مرا پا به پای خودت می بری
رفیق صابر
مترجم : حسین تقدیسی
وقتی دلتنگم
به تو می اندیشم
یاد تو مربعی ست محو و لرزان
در زمینه ی خاکستری روشن
در این مربع ها
من با بهم زدن پلک هایم
گذشته را نقاشی می کنم
بین من و تو
غبار و دیوار است
به سحر این مربع ها
من از دیوار می گذرم
در رسیدن به تو
تنها راه گذشتن است
باید چراغ رنگ به دست بگیرم
و در خاکستری هایم
به دنبال تو بگردم
ای کاش ای کاش
می توانستم یک قطره بیشتر
با سرخ نقاشی کنم
محمدابراهیم جعفری
زندگی خیلی کوتاه است
قوانین را کنار بگذار
بدی ها را ببخش
آهسته و طولانی ببوس
یک عاشقِ واقعی باش
تا می توانی بخند
و هیچ وقت از چیزی که
بر روی لبانت خنده نشانده
پشیمان نشو
مارک تواین
مترجم : بهنود فرازمند
شکسته بودم و
هر تکّه از من
گوشه ای از خانه افتاده بود
خاطره ها برگ برگ
فرو می ریختند از چشمم
انگار پاییز از اتاقِ من شروع شده بود
بازیِ برگ بود و باد
وَ بارانی که بند نمی آمد
باید برای چشمهایم کاری می کردم
باید خودم را جمع می کردم از کفِ اتاق
می بردم خیابان
می بردم کافه
می بردم پارک
اما پرچمِ پاییز در تمام شهر بالا رفته بود
انگار
درختان هم
می دانستند من شاعرم
ورق ورق برگ هایشان را زیر پایم می ریختند
تا چشمهای بارانی اَم را شعر کنم
من اما
خودم درختی بودم
که بادها به شاخه هایم چنگ می زدند
آه
این فصل داشت تو را از من می گرفت
باید کاری می کردم
تو تنها برگی بود که از من مانده بودی
نباید
نباید می گذاشتم از شاخه ام بیفتی
مینا آقازاده
آدم
وقتی دستش به جایی بند نیست
سراغ آرزوها میرود
آرزوهایش که محال شد
غرق میشود در خاطراتش
میلان کوندرا
شنبه به یادت شروع شد
یکشنبه دوستت دارم
دوشنبه ، دو بار دوستت دارم
سه شنبه ، سه بار زیر لب
چهارشنبه ، چهار ، با فریاد
پنج شنبه ، پنج هزاره ، تا بهشت
جمعه ، تمام عشقهای جهان مال تو
کاش هفته بیشتر بود کاش
کاش عددها را تا بینهایت میشمردم
و میگفتم
دوستت دارم
دوستت دارم
چیستا یثربی
من اینجا
دلم سخت معجزه میخواهد و
تو انگار
معجزههایت را
گذاشتهای برای روز مبادا
چشماندازى عریان
که دیرى در آن خواهم زیست
چمنزارانى گسترده دارد
که حرارت تو در آن آرام گیرد
چشمههایى که پستانهایت
روز را در آن به درخشش وا میدارد
راههایى که دهانات از آن
به دهانى دیگر لبخند میزند
بیشههایى که پرندگاناش
پلکهاى تو را میگشایند
زیر آسمانى
که از پیشانىِ بىابر تو باز تابیده
جهانِ یگانهى من
کوک شدهى سبُک من
به ضربآهنگِ طبیعت
گوشتِ عریان تو پایدار خواهد ماند
پل الوار
مترجم : احمد شاملو
عشق هر جا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش ، دلکش است
ای خوشا آن دل ، که در این آتش است
تا ببینی عشق را آیینهوار
آتشی از جان خاموشت برآر
هر چه میخواهی ، به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سختتر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش میزند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو ، خورشیدوار
عشق هستیزا و روحافزا بود
هر چه فرمان میدهد زیبا بود
فریدون مشیری
مادر خوابهای طلایی
آی عشق
ملکهی فرخنده ی لذات کودکی
چه کس تو را هدایت میکند به رقص های آسمانی ؟
به هم رکابی تو که دلخواه پسران است و دختران
و به دلبریها و افسونهای بی پایان ؟
من زنجیرهای جوانی ام را می گسلم
بیش از این پای نمی نهم در دایره ی پر رمز و راز تو
و قلمرو حکمرانی ات را
به خاطر این حقیقت ترک میگویم
هنوز برون آمدن از رویاها سخت است
رویاهایی که به ارواح خوش گمان
بسیار آمد و شد می کنند
آنجا که هر حوری زیبا ، الهه ای را می ماند
که چشم هایش از میان تابش نور ، تلالویی جاودان دارد
آن گاه که خیال به حکمرانی بی انتهایش دست می یازد
و هر چیز ، چهره ای دیگر به خود میگیرد
آن هنگام که باکرگان دیگر غرور نمی ورزند
و لبخند زنان خالصانه است و حقیقی
آیا سزاست که خویش را به تمامی به تو وانهیم جز نامی از خود ؟
و آنگاه از گنبد ابرگون تو فرود آییم
بی یافتن پریزادی در میان تمام زنان و همراهی بین همه یاران ؟
آیا سزاست به ناگاه دست کشیدن از قلمرو آسمانیات
و گرفتار آمدن در زنجیر پریان افسونگر ؟
و آنگاه اعترافی منصفانه به فریبکاری زن
و خودخواهی و خویش انگاری یاران ؟
ای جهانی محو رویت ، محو سیمای کهای ؟
ای تماشاگاه عالم ، در تماشای کهای ؟
عالمی را روی دل در قبله ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای کهای ؟
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای کهای ؟
چون دل عاشق نداری یک نفس یکجا قرار
سر به صحرا داده زلف چلیپای کهای ؟
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوه سرو دلارای کهای ؟
نشکنی از چشمه کوثر خمار خویش را
از خمار آلودگان جام صهبای کهای ؟
صائب تبریزی