چه شود به چهره زرد من ، نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من ، بیکی نظاره دوا کنی
تو شهی وکشور جان تورا ، تو مهی و ملک جهان تورا
زره کرم چه زیان تو را که نظر بحال گدا کنی
زتو گر تفقد و گر ستم ، بود این عنایت و آن کرم
همه از تو خوش بود ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی
تو کمان کشیده ودر کمین ، زنی ار به تیرم ومن غمین
همه غمم بود از همین ، که خدا نکرده خطا کنی
همه جا کشی می لاله گون ، زایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون ، بدل شکسته ما کنی
تو که هاتف از درش این زمان ، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته زکوی آن ، زچه رو بسوی قفا کنی
هاتف اصفهانی
حلقه زلف تو ، سرمایه هر سودایی است
غمزه مست تو ، سر فتنه هر غوغایی است
راز سر بسته زلفت ، مگشا ، پیش صبا
که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است
صورت خط تو در خاطر من میگذرد
باز سر برزده از خاطر من سودایی است
درد بالای تو چینم ، که از آن بالاتر
نتوان گفت ، که در بزم فلک، بالایی است
هر کسی را نظری باشد و رایی و مرا
دیدن روی تو رای است و مبارک رایی است
دل سودا زده در عهد تو بستیم و برین
عهدها رفت و نگویی که مرا شیدایی است
با غم توست اگر جان مرا آرامی است
در دل ماست اگر درد تو را ماوایی است
یک شب از دیده ما نیست خیالت ، خالی
شبروی شب همه شب ، در پی شب پیمایی است
میرود دل به ره دیده و تا چون باشد
سفر دیده ، مبارک سفر دریایی است
سلمان ساوجی
جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا
غمناک چه میخواهی ما را تو چنین بادا
بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی
شادش چو نمیخواهی غمگینتر ازین بادا
هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد
چون سایهات افتاده بر روی زمین بادا
با مدعی از یاری گاهی نظری داری
لطف تو به او باری چون هست همین بادا
جز کلبهی من جائی از رخش فرو نایی
یا خانهی من جایت یا خانهی زین بادا
گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم
در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا
پیش از همه کس افتاد در دام غمت هاتف
امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا
هاتف اصفهانی
نصیحت میکند هر دم مرا زاهد به مستوری
برو ناصح تو حال من نمیدانی و معذوری
خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری
بدین صورت که من در خواب مستیام عجب باشد
گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری
مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی
مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری
بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان
که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری
دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را
که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری
شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد
چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری
نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان
ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری
سلمان ساوجی
بوده است یار بی من اگر دوش با رقیب
یا من به قتل میرسم امروز یا رقیب
شکر خدا که مرد به ناکامی و ندید
مرگ مرا که میطلبد از خدا رقیب
با یار شرح درد جدائی چسان دهم
چون یک نفس نمیشود از وی جدا رقیب
هم آشناست با تو و هم محرم ای دریغ
ظلم است با سگ تو بود آشنا رقیب
در عاشقی هزار غم و درد هست و نیست
دردی از این بتر که بود یار با رقیب
با هاتف آنچه کرده که او داند و خدا
بیند جزای جمله به روز جزا رقیب
هاتف اصفهانی
خوشا دلی که گرفتار زلف دلبند است
دلی است فارغ و آزاد ، کو درین بند است
به تیر غمزه ، مرا صید کرد و میدانم
که هیچ صید بدین لاغری ، نیفکندست
علاج علت من ، می کند به شربت صبر
لبت ، که چاشنی صیر کرده ، از قند است
فراق بر دل نادان ، چو کاه برگی نیست
ولیک بر همه دان ، همچو کو الوند است
طریق بادیه را از شتر سوار ، مپرس
بیا ببین که به پای پیادگان ، چند است
حدیث واعظ بلبل کجا سحر شنود ؟
کسی که غنچه صفت ، گوش دل در آکند ست
میانه من و تو ، صحبت از چه امروز است
دل مرا ز ازل ، باز با تو پیوند است
دل از محبت خاصان ، که بر تواند کند ؟
مگر کسی که دل از جان خویش برکندست
اگر تو، ملتفت من شوی وگر نشوی
رعایت طرف بنده بر خداوند است
ز خاک کوی حبیبم ، مران که سلمان را
بخاک پای و سر کوی یار ، سوگند است
سلمان ساوجی
شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش
کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش
دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این
اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش
خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش
بود در بازی عشق بتان ، جان باختن ، بردن
میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش
به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره
خوشا رندان که در میخانهها دارند کاری خوش
دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف
که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش
هاتف اصفهانی
چشم سر مست خوشت ، فتنه هشیاران است
هر که شد مست می عشق تو ، هشیار آن است
در خرابات خیال تو خرد را ره نیست
یعنی او نیز هم از زمره هشیاران است
دلم از مصطبه عشق تو ، بویی بشنید
زان زمان باز مقیم در خماران است
عشق باروی تو هر بوالهوسی، چون بازد ؟
عشق کاری است که آن ، پیشه عیاران است
حال بیماری چشم تو و رنجوری من
داند ابروی تو کو بر سر بیماران است
دارم آن سرکه سر اندر قدمت اندازم
وین خیالی است که اندر سر بسیاران است
شرح بیداری شبهای درازم که دهد
جز خیال تو ، که او مونس بیداران است
در هوی و هوس سرو قدت ، سلمان را
دیده ابری است ، که خون جگرش باران است
سلمان ساوجی
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم
من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم
منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم
چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم
به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم
ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم
شدهام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم
هاتف اصفهانی
ما را به جز از عشق تو ، در خانه کسی نیست
بنمای رخ ، از پرده که در خانه کسی نیست
بردار مه از سلسله تا خلق بدانند
کز سلسله داران تو ، دیوانه کسی نیست
فرزانهتر مردم اگر ، زاهد و صوفی است
ای دوست به دوران تو ، فرزانه کسی نیست
در خلوت دل ساختمت ، منزل و آنکس
گر دل نکند ، منزل جانانه کسی نیست
خمار به اغیار مده ، باده که خام است
مطرب مزنش در ، که در آن خانه ، کسی نیست
سرگشته بسیاند ولی ، آنکه چو پرگار
دارد قدمی ثابت و مردانه ، کسی نیست
دلگرمی پروانه دهای شمع که در عشق
امروز به جانبازی پروانه کسی نیست
سلمان ، مطلب یار که بسیار بجستند
زین جنس ، درین منزل ویرانه کسی نیست
یاری که به کامت برساند ، ز دل خود
در دور به جز ساغر و پیمانه کسی نیست
سلمان ساوجی
مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب
به خاکم گو میا فردا ، به بالینم بیا امشب
مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا
نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب
ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا
بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب
شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی
کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب
شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما
به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب
چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد
گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب
ندارم طاقت هجران چو شبهای دگر هاتف
چه یار از من شود دور و چه جان از تن جدا امشب
هاتف اصفهانی
ز درد عشق ، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق ، درون و برون گرفت مرا
گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا
کبوتر حرمم من ، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم ، که چون گرفت مرا
به سر همی رودم دود و من نمیدانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا
زبانه میزند ، آتش درون من زبان
از آنکه دوست به غایت ، زبون گرفت مرا
ز بند زلف تو زد ، بر دماغ من بویی
نسیم صبح ز سودا ، جنون گرفت مرا
غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش ، که این غم کنون گرفت مرا
سلمان ساوجی
شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می
عجب مدار که سرها شکسته بر سر می
ستم به ساغر میشد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من می فروش ساغر می
غذای روح بود بوی میخوشا رندی
که روح پرورد از بوی روح پرور می
نداشت بهرهای آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر می
نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می
نماند از شب تاریک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور می
چه دید هاتف می کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می
هاتف اصفهانی
عاشقِ سر مست را ، با دین و دنیا کار نیست
کعبه ی صاحبدلان ، جزخانه ی خمّار نیست
روی زرد عاشقان ، چون میشود گلگون به مِی
گر خُم خَمّار را ، رنگی ز لعل یار نیست
زاهدی گر میخرد عُقبی ، به تقوی گو، بخر
لاابالی را ، سرو سودای این بازار نیست
از سر من بازکن ، ساقی خِرَد را ، کین زمان
با خیالش خلوتی دارم ، که جان را بار نیست
طلعتش ، آینه ی صنع است و در آیینهاش
جمله حیرانند و کس را ، زَهره ی گفتار نیست
شمع ما گر پرده بر میدارد ، از روی یقین
در حق آتش پرستان ، بعد از آن انکار نیست
حال بیخوابی چشم من ، چه میداند کسی
کو چو اختر هر شبی ، تا صبحدم بیدار نیست
دامن وصلش به جان از دست دادن ، مشکل است
ورنه جان دادن ، به دست عاشقان دشوار نیست
دوش با دل ، راز عشق دوست گفتم ، غیرتش
گفت سلمان بس ، که هر کس محرم اسرار نیست
سلمان ساوجی
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت
در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل میکشدم باز به آن جلوه قامت
عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت
دامن ز کفم میکشی و میروی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت
امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت
ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو میکندم باز ملامت
هاتف اصفهانی
ای جان نازنین من ، ای آرزوی دل
میل من است سوی تو ، میل تو سوی دل
بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد
وا حسرتا ، اگر ندهی آرزوی دل
چون غنچه بستهام سرِ دل را به صد گره
تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل
جان را به یاد تو به صبا میدهم که او
میآورد ز سنبلِ زلف تو بوی دل
تا دیده دید روی تو را ، روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل
سلمان اگر ز اهل دلی ، نام دل مبر
جان دادن است کار تو بیگفتگوی دل
سلمان ساوجی
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصه عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
هاتف اصفهانی
صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی
که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی
به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم
<به دل داغ فراق لالهرویی سرو بالایی
به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد
به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی
به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور
ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی
به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل
جنونی از خدا میخواهم و دامان صحرایی
به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید
به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی
هاتف اصفهانی