تو نه دوری تا انتظارت کشم
و نه نزدیکی تا دیدارت کنم
و نه از آنِ منی
تا قلبام آرام گیرد
و نه من
محروم از توام
تا فراموشات کنم
تو در میانهی همه چیزی
زمستانات هرگز
مرا نخواهد کشت
خیالام میتواند
هزاران هزار تابستان بیافریند
محمود درویش
مترجم : صالح بوعذار
قدم در مسیر من بگذار
زخم هایم را ببین
دردهایم را بشنو
دلم را لمس کن
لبخندهایم را بچین
و آنگاه یک ستاره به آسمانم بسپار
ما دیگر تا همیشه با هم
خویشاوندیم
نیلوفر ثانی
انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند
یکی زندگی می کند یکی تحمل
انسان ها شبیه هم تحمل نمی کنند
یکی تاب می آورد
یکی می شکند
انسانها شبیه هم نمی شکنند
یکی از وسط دو نیم می شود
دیگری تکه تکه
تکه ها شبیه هم نیستند
تکه ای یک قرن عمر می کند
تکه ای
یک روز
واقف صمد اوغلو
مترجم : رسول یونان
گاهی وقت ها یاد یک نفر
در دلت مثل زخمی می شود
که مدام رویش نمک می ریزند
با هر بارانی
با هر بوی عطری
هر خاطره ای
هر حرفی
هر لبخندی
و هر کوچکترین چیزی شبیه او
و می دانی بدترش کجاست ؟
آنجا که آن یک نفر
حتی ذره ای به تو فکر نمی کند
اما تو یادش را با خودت همه جا می بری
اما تو زخم ات خوب شدنی نیست
راستی ما چرا
مثل آدم های رفته ی مان فراموشی نمی گیریم ؟
فرشته رضایی
دیوارها فرو می ریزند
و تو آنها را نمی بینی
دنیا دگرگون می شود
و تو آن را حس نمی کنی
من از کجا آمده ام
آیا به نزد هم می رسیم
تو که بسیار سریع تر از من در حرکت
آیا می توانم تو را غافلگیر بسازم
قدم در آب گذاشته
بی آنکه بدانم چه عمقی می تواند داشته باشد
قدم در تاریکی گذاشته
به صداها اطمینان داشته باشم
در برهنگی و بی فکر
مرا چگونه یافتی ؟
ران ویلیس
مترجم :فائزه پور پیغمبر
چند نفر بودیم
یکی از ما
در باران
در آینهای گم شد
یک روز چهارشنبه
یکی از ما
اعتماد از دست داده بود
روی پلههای خانهای ماند
همه عمر
به دنبال کفشهای گمشدهاش
در باد بود
یکی از ما
تلفظ سعادت را نمیدانست
در پاییز خاکستری عمر
در میان برگها
پنهان شد
آخرینمان
عمر نمیخواست
ابر را به خانه آورد
در باران آغاز کرد
در باران عاشق شد
و در آفتاب
مرد
احمدرضا احمدی
محبوب من نگاه کن
شب بلند زمستان به پایان رسیده است
بنگر که خورشید با شکوه چه بی اندازه زیبا
در ژرفای روشنایی خویش
به گردش در آمده
بیدها که از خواب زمستانی بیدار شدند
رایحه ای شبیه رایحه ی نفس های تو را در هوا منتشر کردند
تابستان آغاز شده است
آری این روزها روزهای بلند تابستان اند
عشق من نگاه کن
قابق کوچک من برای تو بر بستر پوشیده از علف اقیانوس لنگر انداخته است
مرغ باران آنچنان پرشتاب از روی دریا نمی گذرد که پاروی من
چشم به راه تو می مانم
آنجا که کوکنارها دست در دست شقایق های نعمانی ظریف و زیبا
در باد می رقصند
و من صدای تو را خواهم شنید
و لبخندت را خواهم دید
که این عهد و پیمان توست
ویلیام کالن براینت
مترجم : نیلوفر آقاخانی
دشوار عشق بر دلم آسان نمیکنی
درد مرا به بوسی درمان نمیکنی
بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه
گفتن چه سود با تو که فرمان نمیکنی
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو به خوان وصلش مهمان نمیکنی
با تو حدیث بوسه همان به که کم کنم
کالا حدیث زر فراوان نمیکنی
جان میدهم به جای زر این نادره که تو
از زر حدیث میکنی از جان نمیکنی
یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم
قرب هزار جان که تو قربان نمیکنی
چون زور آزما شده دست جنون تو
خاقانیا تو فکر گریبان نمیکنی
خاقانی
وحشتناک دوستت دارم
اگر هر بار که به تو فکر میکنم
گلی شکفته میشد
تمام بیابانها آکنده میشدند از گل
میتوانم نفس کشیدن را از یاد ببرم
اما اندیشیدن به تو را هرگز
عشقهای بزرگ را نه میتوان دید
و نه میتوان لمس کرد
که تنها با قلب حس میشوند
عشق چیزی برای بخشیدن ندارد الا خودش
عشق چیزی نمیپذیرد الا از خودش
عشق نه فرمانده است و نه فرمانبر
عشق برای عشق کافیست
هر آنجا که عشق رفت برو
جبران خلیل جبران
ترجمه : اعظم کمالی
دختری دلش شکست
رفت و هرچه پنجره
رو به نور بود بست
رفت و هرچه داشت
یعنی آن دل شکسته را
توی کیسه ی زباله ریخت
پشت در گذاشت
صبح روز بعد
رفتگر
لای خاکروبه ها یک دل شکسته دید
ناگهان
توی سینه اش پرنده ای تپید
چیزی از کنار چشم های خسته اش
قطره قطره بی صدا چکید
رفتگر برای کفتر دلش
آب و دانه برد
رفت و تکه های آن دل شکسته را به
خانه برد
سال هاست
توی این محله با طلوع آفتاب
پشت هر دری
یک گل شقایق است
چون که مرد رفتگر
سال هاست
عاشق است
عرفان نظرآهاری
اینجا آدمها چنان خوشبختاند
که دیگر عاشق نمیشوند
هیچِ هیچاند
به کس دیگری نیاز ندارند
به خدا هم همینطور
صبح مینشینند جلوی خانههای غرقِ نورشان
و تا شب منتظر مرگ میمانند
آگوتا کریستوف
مترجم : اصغر نوری
در لحظه ای که به او فکر می کنم
او را بیشتر دوست دارم
او از آدم هایی بود
که فکر کردن به آنها
دیدن آن هاست
یدالله رویایى
به شهادت همهی دوربینهای مداربسته
به شهادت همهی پاسبانهای چهارراهها
به شهادت همهی نگاههای کنجکاو پیرزنان هر کوی و برزن
دوستت دارم
به شهادت همهی عشاق کوچههای شبانه
به شهادت همهی درگاههای تاریک
به شهادت همهی بوتهها و درختان انبوه پربرگ
دوستت دارم
و حک شده در یاد
همهی راهپلههای ساختمانهای متروک
همهی آسانسورهای ساختمانهای شلوغ
همهی نیمکتهای پارکهای مهجور
همهی سالنهای سینماهای تاریک
بوسههایمان و نیز این آوایمان
دوستت دارم
یوزف زینکلایر
ترجمه : رضا نجفی
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
شهریار
همه چیز مردنی است
چون غوغای غم انگیز امواجی
که در کرانههای دور دست
به هم میپیچند
چون نجوای شبآهنگی
در جنگلی خاموش
ردپای ناپایداری است نام من
بر برگی دیرپا در
یا چونان چون سنگ مزاری
که ناخوانایش نوشتهاند
نام ِ من برای تو چه دارد ؟
نامی که سالهاست
از یاد رفته است
در کشاکش ِ ویرانی
نام من هدیهای شایسته
به قلب ِ تو نیست
اما تو
در روزی اندوهبار
آرام و از سر حسرت
نامام را بگو
بگو هنوز به یادم میآوری
بگو در این دنیا
قلبی هست
که هنوز
در آن مسکن دارم
الکساندر پوشکین
مترجم : حسین طوافی
در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای
از حساب زندگی روزشمار آسوده ای
چون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیست
از غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای ؟
از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواست
برگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ای
بی قراران نیستند آسوده در زیر زمین
از گرانجانیتو بر روی زمین آسوده ای
بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شود
بس که دامن را به الوان گناه آلوده ای
تا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ای
گر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ای
ترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهن
این می ناصاف را صدبار اگر پالوده ای
رو اگر در کعبه آری سجده بت می کنی
تا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ای
گرچه داری در میان خرمن افلاک جای
از غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ای
پیش پای سیل افتاده است صحرای وجود
تو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ای
عشق را در پرده ناموس پنهان می کنی
چهره خورشید را صائب به گل اندوده ای
صائب تبریزی
خوب به من گوش بسپار
خوب به من گوش بسپار
من در وضعیت عشقی بهسر میبرم
که شاید تکرار نخواهد شد
وضعیتی شاعرانه عارفانه
با اندوهی دلپذیر
و من همیشه عطری از اندوهام به خود میزنم
مرا خوب در آغوش بگیر
که در بیوزنی بهسر میبرم بانوی من
رگهایم متلاشی میشوند و استخوانهایم تبخیر
موهایت را در رود جنونم بشوی
که جنون عشق را تفسیر نیست
مرا بهخوبی بخوان
که من زن کتابخوان پراشتیاقی را میجویم
که شعرها را بهسان النگوها
در مچ دستاش بنهد
و جهان را به شکل تصویر شاعری ببیند
مست من شو
مست من شو
مست شو تا رنگ دریا صورتی گردد
شرابی ، خاکستری و زرد
چه خوب است زنی عقلاش را
در پیشگاه شعر از دست بدهد و مست شود
نزار قبانی
مترجم : محمد حمادی
هر کسی را که صدا میزنم
دهانم به شکلِ نام تو در میآید
هر کسی را که میبوسم
داغِ بوسههایِ تو را
بر گونههایش میگذارم
برایِ هر کسی
که زنده باشم
تنها برایِ تو میمیرم
نسترن وثوقی
من هر زمان
که سکوت مى کنم
در واقع دارم
از تو حرف مى زنم
ایلهان برک
ترجمه : سیامک تقی زاده
می دانستم نگاه فرشتگان
دریچه ای است برای عبور
برای رفتن
نگاه تو نیز دری کوچک بود
آن قدر کوچک
که برای گذشتن از آن
خم شدم آن شب
نمی دانستم چرا مجنون ها
همه گوژ پشتند
گوژپشت ها مجنون
واهه آرمن