دست های تو

از دست های تو
کارهای خارق العاده ای بر می آید
همانجا که هستی ، بمان
اجازه‌ بده شعرها از من برایت بنویسند
اجازه بده برایت بخوانم
تا چه اندازه‌ از بدوِ دوست داشتنت
پیراهنِ فصل ها
زیباتر شده است
کنارِ لبانت ، کناره می‌گیرم
و تمامِ حرف‌های دلم را
از دهان‌ات می‌شنوم
در فاصله‌ی پیشانیِ تو
تا سایه‌ات
جنگل سبزی‌ست
که پرنده‌های من
آنجا آرام می‌گیرند

سیدمحمد مرکبیان

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه‌ی دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت

سوزِ‌دل بین که ز بس آتش اشکم ، دل شمع
دوش بر من ، ز سر مهر ، چو پروانه بسوخت

آشنایی نَه ، غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم ، دلِ بیگانه بسوخت

خرقه‌ی زُهد مرا آب خرابات ببرد
خانه‌ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله ، دلم از توبه که کردم ، بشکست
همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ ! که مرا مَردُمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

حافظ

عشق شعر رویاهاست

عشق
معنای شعر است
الهام رویاهاست
هیجان رقص است
موسیقی آوازهاست

عشق
شور و شوق روح است
احساس قلب است

عشق
شعر رویاهاست
رقص آوازهاست
و
روح قلب هاست

سوزان پولیس شوتز

جادوی صدا

تو را نخستین بار
از رادیوی دو موجِ آیوا شنیدم
در پادگانِ شفیع خانی اندیمشک
که آمدی و همه ی موجها را به هم ریختی
ازآن روز
رادیو به لکنتی ابدی افتاد
و من ، سرگشته ی صدای تو
تا قله های برفیِ دربندیخان
پل زدم
تا از بی سیم ها
اسم رمزِ تو را بشنوم

نمی دانم
شاید تقدیر برآن بود
تا دوباره صدایت لابلای موجها گم شود
ومن به دریا بزنم
شاید مخترعانِ جهان
دنبالِ کشف صدای تو بودند
که صداسنج را ساختند
شاید ارشمیدس
فرمول صدای تو را کشف کرد و گفت
یافتم ، یافتم
شاید مارکنی هم
دنبال تکثیر صدای تو بود
تا آن را از رادیوهای جهان بشنود

تو حریمِ خصوصی همه ی شاعرانی
که قطارِ زمان را گوش می خوابانند
و فریفته ی توازن صدا می شوند

همه ی موجها را می گردم
همه ی فرکانس ها را ، همه ی ایستگاهها را
پس صدای تو روی کدام موج
روی کدام دقیقه
روی کدام درجه پخش می شود ؟
خسته نمی شوم زیرا که جستجوی من
به سلولهای صدای تو خواهد رسید

می خواهم ایستگاهِ رادیویی خصوصی برپا کنم
و تمام شبانه روز از تو بگویم
رادیویی که برنامه هایش کلمات تو
موسیقی آن ، زنگ صدای تو
و افکت آن ، صدای نفس هایت باشد

یدالله گودرزی

یادآوری

بعضی انسان ها
به عده ی دیگر از انسان ها
انسان های دیگری را یادآور می شوند

آنها که به یاد آورده اند ، غمگین اند
آنها که یادآور شده اند ، بی خبر

آنهایی هم که در یاد آمده اند
به احتمال زیاد در شهری دور
هیچ چیز را به یاد نمی آورند

یاشار کمال
ترجمه‌ : سیامک تقی زاده

خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی

خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی
افسونگری و گرمی افسانه ی منی

بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی

هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانه منی

چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یک دانه منی

خالی مباد ساغر نازت که جاودان
شورافکنی و ساقی میخانه منی

آنجا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانه منی

محمد رضا شفیعی کدکنی

تو با باقی زنها فرق می کنی

تو با باقی زنها فرق می کنی
نگاهت ارزان نیست
لبخندت رویای تمامی مردان است و اما
هیچکس تاب خریدنش را ندارد
تو به هیچ مردی حتی اجازه نمی دهی
رویای لمس دستانت را در سر بپروراند
دایره ی انگشت نگاری بر سَردرِ مرزهایت
حق ورود را از هر کسی گرفته است
هیچ ویزایی برای ورود به مرزهای تو کارگر نیست
فرق تو با باقی زنها کم نیست
از تو زیباتر کم نیستند
اما از تو سخت تر هیچکس
من
دل به آسان نبودن و دست نیافتی بودنت باخته ام

مصطفی زاهدی

آنچه عشق دوست با من می‌کند

آنچه عشق دوست با من می‌کند
والله ار دشمن به دشمن می‌کند

خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می‌کند

این دل سرگشته همچون لولیان
باز دیگر جای مسکن می‌کند

همچو مرغی از بر من می‌پرد
نزد بدعهدی نشیمن می‌کند

می‌برد با گرگ در صحرا گله
با شبان در خانه شیون می‌کند

پیش من از عشق بر سر می‌زند
در پی اندر پی ، پی من می‌کند

آه از این دل کز سر گردن‌کشی
خود خاقانی به گردن می‌کند

خاقانی

حدیث جوانی

اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام


با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر بگریبان کشیده ام


چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده ام


من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام


از جام عافیت می نابی نخورده ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام


موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده ام


ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده ام


گر می گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

رهی معیری

راز من

وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا

گاه می پرسد که اندوهت زچیست ؟
فکرت آخر از چه رو آشفته است ؟
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است

گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند

من پریشان دیده میدوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم زچیست
زیر لب گویم ، چه خوش رفتم زدست

همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه ی آزار خویش

از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه ی زنجیر نیست

فروغ فرخزاد

زیستن بی تو

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد


حمید مصدق

اسب سپید خاطره

امشب
خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمناک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست

حمید مصدق

شادی داشتنت

شادی داشتنت
شادی بغل کردن سازی ست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفس

تو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده ، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم

عباس معروفی

گم کرده ام تو را ، کجایی ؟

این بار زنده می خواهمت
نه در رویا نه در مجاز
این که خسته بیایی
بنشینی در برابرم در این کافه پیر
نه لبخند بزنی آن گونه که در رویاست
ونه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم
صندلی ات را عوض کنی
در کنارم بنشینی
سر خسته ات را روی شانه ام بگذاری
وبه جای دوستت دارم بگویی
گم کرده ام تو را ، کجایی ؟

" ا . کلوناریس " شاعر یونانی
ترجمه : احمد پوری

به جهان من که پا گذاشتی

به جهان من که پا گذاشتی
انگار کسی آن را برنامه ریزی کرده باشد
آمدنش را ندیده بودم
به آنچه رخ می داد آگاه نبودم
اما حالا می دانم به تو چه حسی دارم
نمی توانم شرحش دهم ، نمی توانم انکارش کنم
حس من به تو چیزی نوست
چیزی غریب
پیش از این هرگز این حس نداشته ام
اما می دانم ، می دانم چه حسی به تو دارم
کور بودم که نشانه ها را ندیدم
چرا که از من گذشتند
هیچوقت فکر نمی کردم که بختی داشته باشم
و از همه کمتر بخت عاشق شدن
آنوقت ها نمی دانستم ، اما حالا می دانم
تو مرا به تمامی دیدی ، هر حرکتت حساب شده بود
من اما نمی دانستم
حالا می دانم که چه حسی به تو دارم
شاید نتوانم شرح اش دهم
اما نمی توانم حسی که به تو دارم انکار کنم

آماندا سیلو پاریس
ترجمه : دکتر فرشته وزیری

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست
ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

مولانا

سلام به پوست سبزه ی تو

سلام
به پوست سبز آب ، به پوست سبزه ی تو
که زیر پوست سفید روز می گردد
به دست تو ، که از میان آن همه سبزی
مانند ساقه ی تر در می اید
و ساقه ی گل سرخی در شعر می گذارد
بالای شعر خسته ی من نازنین
غمگین منشین
در زیر این کتیبه ی فرسوده
من خفته ام
محتاج دست سبز تو
محتاج سبزه ی روح تو
بنشین
دامن کنار دماغم بگستر
طنین خنده بیفکن در سنگ
طنین خنده بیفکن در واژه
بخوان
بخوان چنان
کند که خون سبز رقص فواره
از سنگ استخوان
سلام
به پوست سبزه ی تو
که زیر پوست قهوه ای پاییز
مانند آب می وزد
از هفت بند نی استخوان من
به هفت حلقه ی گیسوی تو
سلام

منوچهر آتشی

سپیده دم مرا آواز می دهد

به راستی
آیا آنچه در شریان های تو جریان دارد
خون است
یا عسل ؟

آن گاه که با شهوت نوشتن برای تو
مشتعل می شوم
مرکب در میانِ دوات می جوشد
چون دیگی بر اجاق
و قلم در دستم
به مشعلی بدل می گردد

سپیده دم مرا آواز می دهد : نارسیس
نزدیک می آیم
و چهره ام را می بینم
در آبِ زلالِ دریاچه
و خوب خیره می شوم
آن گاه
چهره ی تو را می بینم

غاده السمان

مرده ای میان مردگان

می خواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
به دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوانهای فرسوده ام را در آن بچینم
و چون کوسه ای در موج ، در فراموشی بیارامم

من از وصیت نامه و گور بیزارم
پیش از آن که اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن که تا زنده ام ، زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانه کنند

ای کرم ها
همرهان سیه روی بی چشم و گوش
بنگرید که مرده ای شاد و رها به سویتان می آید
ای فیلسوفان کامروا ، فرزندان فساد
بی سرزنش میان ویرانه ی پیکرم روید و بگویید
هنوز هم ، آیا رنج دیگری هست ؟
برای این تن فرسوده ی بی جان
مرده ای میان مردگان

شارل بودلر

هر شبى گویم که فردا ترک این سودا کنم

هر شبى گویم که فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم

چون مرا سودایت از روز نخستین در سر است
پس همان بهتر که آخر سر در این سودا کنم

اى خوشا کز بى‏خودیها سر نهم بر پاى او
بعد از آن از شرم نتوانم که سر بالا کنم

اى که مى‏گویى دلِ گمگشته خود را بجوى
من که خود گم گشته‏ام او را کجا پیدا کنم

عاشق مستم هلالى مجلس رندان کجاست
تا دل و جان را فداى ساقى زیبا کنم

هلالی جغتایی